دعوت ها
سلامی گرمو تازه از تنور در اومده تقدیمتون
اول اینکه ببخشید که خاطره چند روز رو یک جا براتون مینویسم ، آخه وقت کم میارم .
اول از چهار شنبه شروع میکنم ، روز چهارشنبه تقریبا یه ساعت مونده به افطار با دو تا از
همسایه هام که خیلی باهاشون صمیمی هستیم ، رفتیم بیرون که وقتمون بگذره و افطار بشه
رفتیم خونه مادرشوهرم ، یه درخت آلوچه دارند ، یه چهارپایه گذاشتم زیر پام و جیبامو پر کردم
بعد جیب همسایه هامو .
از یه روز پیش هم مهدی انگشتش اذیت داشت (تو خونه مون با دوستش بازی میکردند که از روی
توپ بزرگی افتاده بود) و همسایه مادرینای رامین از شکستگی و اینا سر در میاره ؛ بردم مهدی رو
هم نشون اون دادم ، گفت چیزی نیست و خودش درست میشه ، بعد با همسایه هام برگشتیم
تو خونه هامون .
فردا روز پنج شنبه مادر شوهرم زنگید و ما رو افطار دعوت کرد ، داماد جدیدشون رو هم دعوت کرده
بودند ، عصر خاله ی رامین بهم زنگ زد اونم برای فردا ما رو به افطار دعوت کرد ، عصر پنج شنبه با
رامین رفتیم بیرون یه خریدهایی کردم هم واسه خودم هم مهدی هم مهیار .
از بازار برگشتیم و زود آماده شدیم و رفتیم خونه مادر شوهرم ، درست موقع افطار بود که رسیدیم
با خوبی و خوشی بلاخره موقع برگشتنمون هم رسید رفتیم زیر درخت آلوچه ؛ بازم جیبامونو پر
کردیم و برگشتیم ، روز جمعه هم افطار رفتیم خونه خاله رامین ، البته ما تنها نبودیم
و همه فک و فامیلاشونو دعوت کرده بودن ، بعد از افطار و اینا برگشتیم خونمون
روز شنبه رامین یه مهمون داشت از ترکیه ؛ ساعت 12 ظهر بود که رامین بهم زنگ زد که
مهمونش رسیده و الان پیششه ، گفت شام درست کنم
منم اول شروع کردم به جمع و جور کردن خونه ، بعد شروع کردم به درست کردن شام
درست موقع افطار بود که همه کارهام تموم شده بود و رامین و دوستش هم رسیدند
بچه ها حرف زدنم شنیدن میخواست ، مثل اینکه تازه از استانبول رسیده بودم ، عین خودشون میحرفیدم
بعد از شام رفتند بیرون من بازم خونه رو جمع و جور کرد و خودم هم آماده شدم که رامین ما رو
ببره شب خونه پدرش بخوابیم ، خواستم دوستش تو خونه راحت باشه ، زنگ زدم به رامین گفتم
که بیا ما رو ببر خونه بابات ، اونم اومد و ما رفتیم شب رو اونجا موندیم ، مهدی شب تب کرده بود ،
داشت توی تب میسوخت ؛ شب رو نتونستم راحت بخوابم ، آخه مواظب مهدی بودم
بلاخره صبح یکشنبه شد ، رامین و دوستش هم اومدند همونجا صبحانشونو خوردن و چون توی
شهر دیگه ای قرار کاری داشتند حرکت کردند و رفتند و منم بچه ها رو فرستادم آموزشگاه و خودم
هم اومدم خونه و الانم در خدمت شما عزیزان هستم
بچه ها سعی کردم که خیلی مختصر بگم تا زیاد سرتون رو درد نیارم ، در ضمن خوشحال باشین
که طولانی بنویسم و شما بخونید و وقتتون بگذره تا گرسنگیتون رو زیاد احساس نکنید 
![]()
![]()
![]()




رامین جاش خیلی خالی بود ، اینا چند تا مرد 
بازم راه افتادیم ؛ رسیدیم خونه ساعت 10 





در همون لحظه
خانم محمدی گفت ببر
اما درست یکم پیش زنگید
و گفت امشب نمیاد
مستقیم میره ترکیه .



اما هنوزم دندونم اذیتم میکنه ، میگن جای زخمش هست و


