دعوت ها



سلامی گرمو تازه از تنور در اومده تقدیمتون

اول اینکه ببخشید که خاطره چند روز رو یک جا براتون مینویسم ، آخه وقت کم میارم .

اول از چهار شنبه شروع میکنم ، روز چهارشنبه تقریبا یه ساعت مونده به افطار با دو تا از

همسایه هام که خیلی باهاشون صمیمی هستیم ، رفتیم بیرون که وقتمون بگذره و افطار بشه

رفتیم خونه مادرشوهرم ، یه درخت آلوچه دارند ، یه چهارپایه گذاشتم زیر پام و جیبامو پر کردم

بعد جیب همسایه هامو .

از یه روز پیش هم مهدی انگشتش اذیت داشت (تو خونه مون  با دوستش بازی میکردند که از روی

توپ بزرگی افتاده بود) و همسایه مادرینای رامین از شکستگی و اینا سر در میاره ؛ بردم مهدی رو

هم نشون اون دادم ، گفت چیزی نیست و خودش درست میشه ، بعد با همسایه هام برگشتیم

تو خونه هامون  .

فردا روز پنج شنبه مادر شوهرم زنگید و ما رو افطار دعوت کرد ، داماد جدیدشون رو هم دعوت کرده

بودند ، عصر خاله ی  رامین بهم زنگ زد اونم برای فردا ما رو به افطار دعوت کرد ، عصر پنج شنبه با

رامین رفتیم بیرون یه خریدهایی کردم هم واسه خودم هم مهدی هم مهیار .

از بازار برگشتیم و زود آماده شدیم و رفتیم خونه مادر شوهرم ، درست موقع افطار بود که رسیدیم

با خوبی و خوشی بلاخره موقع برگشتنمون هم رسید رفتیم زیر درخت آلوچه ؛  بازم جیبامونو پر

کردیم و برگشتیم ،‌ روز جمعه هم افطار رفتیم خونه خاله رامین ، البته ما تنها نبودیم

و همه فک و فامیلاشونو دعوت کرده بودن ، بعد از افطار و اینا برگشتیم خونمون

روز شنبه رامین یه مهمون داشت از ترکیه ؛ ساعت 12 ظهر بود که رامین بهم زنگ زد که

مهمونش رسیده و الان پیششه ، گفت شام درست کنم

منم اول شروع کردم به جمع و جور کردن خونه ، بعد شروع کردم به درست کردن شام 

درست موقع افطار بود که همه کارهام تموم شده بود و رامین و دوستش هم رسیدند

بچه ها حرف زدنم شنیدن میخواست ، مثل اینکه تازه از استانبول رسیده بودم ، عین خودشون میحرفیدمزبان

بعد از شام رفتند بیرون من بازم خونه رو جمع و جور کرد و خودم هم آماده شدم که رامین ما رو

ببره شب خونه پدرش بخوابیم ، خواستم دوستش تو خونه راحت باشه ، زنگ زدم به رامین گفتم

که بیا ما رو ببر خونه بابات ، اونم اومد و ما رفتیم شب رو اونجا موندیم ، مهدی شب تب کرده بود ،

داشت توی تب میسوخت ؛ شب رو نتونستم راحت بخوابم ، آخه مواظب مهدی بودم

بلاخره صبح یکشنبه شد ، رامین و دوستش هم اومدند همونجا صبحانشونو خوردن و چون توی

شهر دیگه ای قرار کاری داشتند حرکت کردند و رفتند و منم بچه ها رو فرستادم آموزشگاه و خودم

هم اومدم خونه و الانم در خدمت شما عزیزان هستم

بچه ها سعی کردم که خیلی مختصر بگم تا زیاد سرتون رو درد نیارم ، در ضمن خوشحال باشین

که طولانی بنویسم و شما بخونید و وقتتون بگذره تا گرسنگیتون رو زیاد احساس نکنید نیشخند


                                                       wavewavewave



روزه


سلام

خوبین بچه ها ؟ امیدوارم خوب و سر حال باشین .

چیزی که زیاد فکرمو به خودش مشغول کرده رو میخوام از شما ها بپرسم

سوال اول ، روزه ای یا نه ؟

دوما به نظرتون خانوما بیشتر روزه هاشونو میخورند یا آقایون و چرا ؟ (البته خانوما به غیر از .... این روزها)

حالا خودم جواب میدم

سوال اول ، روزه نیستم

سوال دوم ؛ آقایون  ، چراشو نمیدونم ، لطفا شما بگویید ، این همون چیزیست که مغزم در موردش کار نمیکنه



تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول


راستی بچه ها میخوام یه لینک تکونی بکنم ، از امروز به مدت یه ماه


بغیر از اون دوستایی که همیشه بهم سر میزنند به هیچ کس سر نخواهم زد


میخوام ببینم تا یه ماه کیا دلشون واسم تنگ میشه و یادی ازم میکنند


و اونایی که توی این یه ماه منو فراموش بکنند از لینکام حذف میشن


و اونایی که همیشه به هم سر میزنیم حتما به لینکام اضافشون میکنم .



                                                     wavewavewave



شنبه و یکشنبه


سلام

خوبین بچه ها ؟

میخوام خاطراتمو از روز اول هفته شروع کنم

شنبه رامین رفت به یه شهرستان دیگه ای به خاطر کارش

و ما هم یه روز نرمال و کمی غم انگیز رو داشتیم میگذروندیم ، ساعت دوروور 4 بود

به رامین زنگیدم ، اما صدای یه مرد دیگه ای بود زود گفتم ببخشید اشتباه شده و قطع کردم

دوباره شماره رو گرفتم ، بله بازم همون آقا بود ؛ بهش گفتم تلفن رامین دست شماست ؟

گفت آره خانم ،‌شما کی هستین ؟ گفتم من خانمش هستم میشه تلفن رو بدین بهش

طرف گفت خانم خوب شد زنگ زدید ، گفت شوهرت تلفنش رو اینجا جا گذاشته

گفتم اونجا کجاست ، میگه کنار خیابونه و من هندوانه میفروشم ، شوهرت هم با دوستش

اینجا یه هندوانه خوردند و گوشیش رو جا گذاشت و رفت ، بهش گفتم گوشی رو نگه دار

منم تلاش میکنم با دوستش تماس بگیرم و بهشون اطلاع بدم و ازش خداحافظی کردم

زنگیدم به خانم اون دوست رامین ، ازش شماره شوهرشو خواستم ، اونم شماره رو داد

اما گفت من الان نیم ساعته میخوام با شوهرم حرف بزنم اما گوشیش خاموشه

بله همانگونه که میگفت تلفن شوهرش خاموش بود و من نتونستم باهاشون حرف بزنم

بالاخره خیلی دیر وقت و نزدیک به افطار بود که رامین رسید خونه ، خوب خودش هم متوجه

گم شدن تلفنش شده بود . گفت زودی آماده بشین باهم بریم دنبال تلفنم ، میدونست که ما

هم خبر داریم ، خوب زنگ زده بود و طرف بهش گفته بود که به خانمت گفته ام

رفتیم بعد از یک و نیم ساعت رسیدیم همون جایی که اینا هندونه خورده بودند .

گوشی رو گرفتیمو برگشتیم .



تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول


روز یکشنبه حدودا ساعت 4 بود که خواهرم زنگید که ما داریم میاییم اونجا که با شما بریم

آبگرم ، منم گفتم باشه ، منو مهدی زود آماده شدیم و زنگ زدم به آموزشگاه زبان و بهشون گفتم

که مهیار رو بفرستید بیاد خونه ، بعد از کمی مهیار هم رسید و خیلی هم خوشحال شد که

داریم میریم آبگرم ؛ خواهرمینا هم رسیدند و همگی باهم رفتیم ، خلاصه خیلی خوش گذشت

نزدیک افطار بود که برگشتیم .

دیگه فرصت شام درست کردن رو هم نداشتیم ؛ رسیدیم خونه صفره باز کردم و هر چی برای

صبحانه تو یخچال بود ، آوردم برای شاممون ، اما چون همگی گرسنمون شده بود ، خیلی هم

بهمون چسبید .بعد از شام خواهرمینا برگشتند به شهر خودشون 



تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول


از اون روز به این ور فعلا اتفاق خاصی نیافتاده


                                                 
                                                wavewavewave



روزه مهیار



سلام به همگی


بچه ها دیروز مهیار هم روزه بود ؛ خیلی خسته شده بود

حوصله حرف زدن هم نداشت ، هر کی هم میخواست حرف بزنه ، زود اونو

نیش میزد و داد وفریاد میکرد که ساکت باشین ، پسر همسایمون که

دوست مهدی ست و اسمش هم مهدی هست دیروز از صبح خونه ما بود

این دو تا مهدی خوب داشتند با هم بازی میکردن آخه هم سن هم هستند

اما تا اینکه یه ذره صداشون بره بالا مهیار داد میزد سرشون که خفه شین

ساعت 12 ظهر بود به مهیار گفتم ، پسر گلم میشه روزتو هدیه کنی به

شادی روح بابابزرگت ، اونم قبول کرد گفتم چند تومن بدم بهت راضی میشی ؟؟

یکمی هم چونه زدیم ، بعد قرار شد روزشو با قیمت 3 هزار هدیه کنه به 

بابا بزرگش بعد از توافق کردن میگه مامان الان من دیگه برم نهار بخورم ؟

میگم مگه تو روزه نیستی ؟  برگشته میگه روزه بودم اما حالا دیگه روزمو

فروختمش به بابا بزرگ دیگه !!

وای نمیدونید چقدر خندیدم ، بعد بهش فهموندم که چی به چیه ، اونم قانع شد .

عصر من داشتم افطاری تهیه میکردم مهیار هم اومد آشپزخونه ، منم میبینم

که چیکار میکنه اما منم مثل خودش از یادم رفته بود که روزست ، اومد

شیر آب رو باز کرد یه دل سیر خوردش بعد رفت اونور  ، بعد دیدم یه جیغی کشید

و فریاد زد که مامان من آب خوردم ؛ گفتم آروم باش خوب از یادت رفته بود تو

که عمدا نخوردی ، خوشحال شد که روزه اش باطل نشده ، بعد میگم مهیار

حالا که تو آب میخوردی پس چرا آب سرد نخوردی و از شیر آب خوردی ؟

میگم اگه از یخچال میخوردی الان دلت خنکتر بودا !! میگه راس میگیا .


                                        

                                            wavewavewave 


آموزشگاه


سلام

روز سه شنبه مهدی رو بردم ؛ مهد کودک که ثبت نامش کنم ، هر چی  لازم بود


بهم گفتند . موقع برگشتن دیگه مهدی باهام نیومد ،‌گفت من میمونم که میمونم ،‌ مدیر مهد


گفت بزار بمونه ؛ مهدی هم موندش و من برگشتم ، همون روز عصر ساعت 5  مهیار رو بردم


همون آموزشگاه به کلاس زبان ثبت نامش کردم . الان سه روزه که مهدی و مهیار میرن کلاس


 مهد کودک  به مهدی خیلی خوش میگذره


راستی من امروز سحری نخورده ام و الانم از گرسنگی دارم میمیرم



                                           wavewavewave


گریه




هر وقت در خیانت و فریب دادن کسى موفق شدى،

به این فکرنکن که اون چقدر احمق بوده،

به این فکرکن که اون چقدر به تواعتماد داشته ... !


                      





اعتماد



بــــــخــشیــدن کـــسـی آســان استــــــ


اما اینکه بتوان دوباره به او اعتماد کرد


داسـتــان کــامـلا متــفـــاوتــی استـــــ



خاطره چهار شنبه و پنج شنبه


سلام   البته مثل همیشه گرمو تازه از تنور دراومده تقدیمتون


دوستان عزیز می خوام از نگرانی درتون بیارم ، با دعای همه ی شما دلم


کمی آروم شده ، دیروز به کمک یک مشاوره توانستم کمی از اندوهم رو بکاهم


البته دعای شماها حتما اثرگذار بوده ، و خدای مهربان دلمو آروم کرده است


از همتون نهایت تشکر رو دارم که کنارم بودید و تنهام نگذاشتید .


تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول



چهار شنبه

بچه ها دیروز طرف صبح با یه مشاور کمی حرفیدیم و با کمک خدا


و دعای شماها و راهنماییهای مشاور تونستم کمی به آرامش برسم


دیروز ساعت 6 بازم رفتم آبگرم


واسه خودم خوش گذروندم، البته مهدی و مهیار رو هم با خودم

برده بودم ، مهیار در قسمت آقایون بود        ني ني شكلك


و اما مهدی که هنوز مرد محسوب نمیشه پیش ما بود


بیشتر از من به مهدی و مهیار خوش گذشت ، مهدی


خیلی خوشحال بود ، آخه دو روزه که پشت سر هم میرفت آبگرم


هوا کم کم تاریک میشد برگشتیم؛ شب رامین گفت که فردا میره تهران


و بعد از بستن قرار دادشون میره اصفهان .



          

تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول



پنج شنبه

صبح ما داشتیم صبحانه میخوردیم که مادر شوهرم زنگید و گفت بیایین امروز


رو بریم بیرون ، منم به رامین گفتم ، رامین گفت شما اگه میخوایین برین اما


من نمیتونم ،منم به مامانش گفتم که رامین نمیاد آخه قراره بره تهران


فقط منو بچه هاییم


ساعت 11 بود که بهم زنگیدند و گفتند آماده باشین که داریم میرسیم


اما ساعت دوازده رو هم میگذشت هنوز نیومده بودند ، نگو که ماشینشون خراب


شده بود ؛‌ بالاخره ساعت دوازده و نیم بود اومدند و ما هم سوار شدیم ، اول


مهدی رو سوارش کردم ؛ اما گریه کرد و گفت باید کنار شیشه باشه ، پیاده اش


کردم اول مهیار سوار شد بعد من و بعد مهدی ، وای وای  !!  نگو که


چهار انگشت مهدی لای دره و من نمیبینم ، با ضربه زیاد در ماشین رو بستم


 صدای جیغ مهدی به کجا ها که نرفت ، ما هم هنوز نمیدونیم که چرا جیغ میزنه


یه هو به دستش نگاه کردم که مونده لای در ، زودی درو باز کردم ، انگشتاش


کبود شده بود ، به سختی تونستم آرومش کنم ، با بستنی سرگرمش کردم


و فعلا هم نمیدونم که انگشتاش سالمند یا نه ، که البته انشااله سالم باشند .


بچه ها به این زودی خسته نشین ، ما تازه راه افتادیم  Smiley


یعنی تازه قصه داره شروع میشه


رفتیم نزدیک یه شهر دیگه ای زیر درختهای بلندی نشستیم


دوازده نفر بودیم ، خانواده برادر رامین و پدر و مادرش و خانواده عموی رامین


( البته خود عموش اونجا نبود زن عمو و بچه هاش بودند ) و منو بچه ها .


نهارمون رو انوجا خوردیم Food 3D emoticon رامین جاش خیلی خالی بود ، اینا چند تا  مرد


تا ساعت 4 هنوز نتونسته بودن یه چایی واسه ما آماده کنند ، اگه رامین اونجا


بود تا نیم ساعت ، اول از هر چیزی حتما یه چایی دم میکرد ، همه باهم داشتیم


والیبال و ( آراداوردی ) معادل فارسیش شاید ( وسطی ) باشد . بازی میکردیم


البته من زیاد والیبال بلد نیستم به همین خاطر فقط در آراداوردی شرکت میکردم


که با همون ضربه و توپ اول از پا میافتادم


با دختر عموی رامین رفتیم کمی کنار حوض بزرگی که اونجا بود نشستیم


در همین لحظه رامین بهم زنگید و گفت که داره راه میافته به طرف تهران


ساعت درست 6 بود ، رامین فردا صبح زود میرسه تهران  .


با دختر عموی رامین کمی حرفیدیم ، موضوع در مورد دوس پسرش بود 


 بعد از کمی دیدیم بچه ها صدامون میکنند که بیایین میریم پارک همون شهر


ما هم رفتیم


اگه خسته شدید برید و قهوه ای نوش جان کنید


و با حوصله کامل برگردید چون ما تازه داریم میریم پارک


رفتیم رسیدیم پارک ، اینجا به بچه ها بیشتر چسبید ، سوار هر چی دلشون


میخواست شدند   Smiley   Smiley     Smiley


و ما هم داشتیم اونا رو نگاه میکردیم


بعد از شاید 2 ساعت داشتیم برمیگشتیم ، که تصمیم گرفتیم در بین راه


هندونه بخوریم ، تقریبا تا شهر خودمون بیست دقیقه ای باقی مانده بود که نگه


داشتیم برای صرف هندوانه ، هوا هم کاملا تاریک شده بود ، در همون تاریکی


هندوانه رو هم میل کردیم Food 3D emoticonبازم راه افتادیم ؛ رسیدیم خونه ساعت 10


شده بود ؛ زودی زنگیدم رامین و احوالش رو پرسیدم و بعد خداحافظی کردم


راستی بچه ها این شکلک خیلی شبیه منه ، به همین خاطر آوردم


نشونتون بدم 


ببخشید بازم طولانی شد



                               
                                                 wavewavewave



محتاج دعاتون هستم



سلام


بچه ها یه روز خیلی خیلی خوش شادی داشتم ، اما با یه تلخی زیاد به


پایان رسید ، دیروز بعد از صبحانه بود که دوست صمیمی خانوادگیمون بهم


زنگید و گفت تصمیم گرفتیم عصر بریم آبگرم ، میاییم تو رو هم ببریم ، منم


گفتم باشه چه ساعتی میگین آماده بشم ؟ قرار شد ساعت 4 بریم ، ساعت


چهارو نیم بود که رفتیم ؛ پسر عمو گفتش حالا که هستی هم اومده چه لزومی


داره که من شما رو به استخر برسونم ، بهم گفت تو بیا بشین پشت فرمون .


قبول نکردم ؛ با اصرار زیادشون بلاخره رفتم پشت فرمون و رفتیم به طرف آبگرم


که در روی یک تپه هست ، البته قبل از رسیدن به تپه باید یه دره رو پشت سر


بگذاریم ، بلاخره رفتیم و رسیدیم ، ساعت 5 بود افتادیم تو آب ، خیلی خوب بود


خوش گذشت ، ساعت 8 از آب اومدیم بیرون و تا یه چیزایی بخوریم و چایی


نوش جان کنیم هشت و نیم شد و راه افتادیم که برگردیم تلفنم زنگید


شماره خونمون بود ؛ با صدای خواهرم ، گفت تو کی میخوای برگردی ‌؟


ما یه ساعت اومدیم اما تو هنوز نیومدی و الانم داریم میریم ، هر چی گفتم


تا 20 دقیقه میرسم ، گفتش نه ، کار داریم و الان باید بریم .


اونا رفتند . ما هم بعد از کمی رسیدیم ، شام هم درست نکردم ، خوب منو


مهدی که بیرون آبگرم عصرونه خورده بودیم ، رامین اومد برای رامین و مهیار


هم یه چیزایی آوردم خوردن و بعد از کمی یه اتفاقی برام افتاد که خیلی خیلی


ناراحتم کرد و هنوز هم خیلی ناراحتم ، یه چیزی که نباید اتفاق بیافته برام


افتاد ، فک نمیکنم این موضوع روزی از یادم بره ، نپرسین چی بود و چی شد


چیزی نیست که گفتنی باشه فقط محتاج دعاتون هستم 



اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی


السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ مَن ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ


مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَ لاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء


وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَ الأَرْضَ وَ لاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَ هُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ *(۲۵۵)*

لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ


وَ یُؤْمِن بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَیَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ


سَمِیعٌ عَلِیمٌ *(۲۵۶)*


اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَی النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ


أَوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَی الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ


النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ *(۲۵۷)*




اینجارو خیلی دوستدارم


مخصوصا دوستهایی که منتظر نیستن


 من براشون کامنت بزارم تا برام کامنت بزارن ....




مهمونی


سلام


خیلی ببخشید که 3 روزه نتونستم بهتون سر بزنم 


آخه نبودم ، رفته بودم مهمونی ، ولی حالا باز اومدم http://oshelam.persiangig.com/image/zarde%20kochik/bicyclesmiley.gifاذیت کنم


روز پنج شنبه من روزه بودم ساعت 11 بود که با صدای تلفن از خواب بیدار


شدم ، رامین بود ؛ گفتش همه کارهام روبه راهه و یه سرپایی میام خونه


بچه ها رو ببینم بعد برم ترکیه ( من که میدونم دلش واسه من تنگ شده )


فقط به روی خودش نمیاره


ساعت 3 ظهر بود ؛ من از گرسنگی داشتم میمردم ، سرم هم درد میکرد


و هی داشتم ساعتو نگاه میکردم اما تا اذان مغرب حدودا  7  ساعت هنوز مونده بود


از خدا معذرت خواهی کردم و گفتم گناهمو ببخشه ، آوردم افطار کردم http://oshelam.persiangig.com/image/zarde%20kochik/hallcandysmile.gif


رامین هم ساعت 7 عصر رسید و با عجله زیاد داشت آماده رفتن به ترکیه میشد


به ما هم گفت شما نمیخوایین جایی برین ؟ آخه تو خونه تنهایین


ما هم زود گفتیم میریم خونه خواهرمینا ، ما زودتر از رامین آماده شدیم و


رامین به یکی از دوستای خود زنگید اونم اومد ما رو به شهر  خواهرمینا رسوند


ما ساعت هشت و نیم بود رسیدیم ، اول یه سر رفتیم بازار


آخه فرداش جمعه بود


روز جمعه به رامین زنگیدم گفتش امروزم اونجا موندنیه


خوب ما هم تو خونه خواهرم موندنی شدیم ، 


جمعه قرار شد شب بریم پارک ، شب رسید و ما رفتیم


 کلی خوش گذشت


وقتی برگشتیم ساعت 2 شب بود ، خوب منم به ناچار خوابیدم


آخه اونا اینترنت نداشتند که بهتون سر بزنم، فقط با گوشی میومدم


و نظراتتون رو تایید میکردم


روز شنبه داشتیم صبحانه میخوردیم که خواهر کوچیکم


(که خونشون در همون شهره ) اومد ، این خواهرم یکم آرایشگری بلده


زودی فرصت رو از دست ندادم و گفتم موهامو رنگ کنه ، مهیار و پسر خواهرم


رو فرستادیم  برام رنگ خرید ، البته چی بخره رو روی کاغذی نوشتیمو


دادیم دستشون


رنگ رو آوردند و ما شروع به کار شدیم ...........................


به به به به این رنگ خیلی بهم میومد ( یه رنگ تیره ) بود .


ساعت 12 ظهر بود که رامین بهم زنگید و گفت که رسیده و ایرانه .


بچه ها خواهرم یه همسایه داره که گوش سوراخ میکنه ، بله منم دادم گوشمو


سوراخ کرد ، خیلی میترسیدم ، اما به خوبی تموم شد و الان یه نخ تو گوشمه


اینا سوراخ دوم گوشم بود ، حالا هم باید به فکر خریدن یه گوشواره دوم باشم


هوا داشت تاریک میشد ما هم به فکر برگشتن به خونمون افتادیم


شب برگشتیم و ساعت 11 رسیدیم خونمون


خوب دیگه سرتونو درد نمیارم


                                
                                          wavewavewave



اتفاق

سلام


خوبین شما سوال


میخوام از دیروز و امروز براتون تعریف کنممژه


دیروز عصر خانم محمدی (یکی از مشتری های خیاطی) پارچه آورده بود ؛


مهیار هم با دوچرخه اش رفته بود خونه مادربزرگش در همون لحظه


که خانم محمدی داشت ازم خداحافظی میکرد ، مهیار اومد و دوچرخه اش


رو گذاشت دم در که بعد از حرکت کردن خانم محمدی  بیاره داخل


اما درست در همین لحظه بود که خانم محمدی دوچرخه مهیار رو


زد زیر ماشینش خوب هممون کمی ناراحت شدیم نگران خانم محمدی گفت ببر


درستش کنند هزینشو میدم ، منم حرفشو تایید کردم ؛ زنگیدم به رامین


ماجرا رو بهش گفتم ، اونم آدرس دادو گفت بده دوچرخه رو مهیار بیاره


که بدیم تعمیرش کنند .



تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول



 دیشب وقتی رامین اومد خونه شامش رو خورد بعد گفت که فردا قراره


ساعت 8 صبح در میاندوآب باشه و برای اینکه صبح به اونجا برسه باید


تقریبا از ساعت   12  شب راه میافتاد .


رامین شب رفت ، منم صبح دست بچه ها رو گرفتم و بردمشون بازار


برای مهیار یه دمپایی خریدم ، یه چیزای هم تو آشپزخونه کم داشتم


اونا رو هم جور کردم بعد برگشتیم و منتظر بودیم که رامین امشب


برسه خونه منتظر اما درست یکم پیش زنگید  و گفت امشب نمیاد


و امشب رو در یه شهری همون دوروبر میخوابه و فردا هم باید بره مراغه .


و فردا هم اگه در مراغه قرارداد ببندند مستقیم میره ترکیه .


بچه ها من امروز خسته شدم



                                      بای بایبای بایبای بای


بدون عنوان



سلام


یادتونه دندانپزشک بهم گفته بود دندونت رو بدون نوبت پرش میکنم !!خیال باطل


خوب بعد از کلی زنگ زدن و خواهش کردن ؛ دندونم رو روز یکشنبه (دوم تیر)


پرش کرد از خود راضی اما هنوزم دندونم اذیتم میکنه ، میگن جای زخمش هست و


برطرف خواهد شد لبخند


روز عید هم رفته بودیم بیرون ؛ رفتیم از یه باغی زردالو خریدیم


آوردم نصفش رو مربا پختم و نصفش رو کمپت درست کردم خوشمزه


آخه یکی نسیت بهم بگه ( چرا اینا رو واسه ما تعریف میکنی ؟)



                                           بای بایبای بایبای بای



تولد رامین و عقد خواهر رامین


سلام ، سلامی گرمو تازه ، مثل همیشه از تنور دراومده تقدیم همتون


دوستای گلم نمیدونین این دو سه روز چی شده ؟ خوب الان تعریف میکنم


زودی برو ادامه مطلب

ادامه نوشته