تولدم



سلام

خیلی عجله دارم ؛ اومدم فقط بگم که فردا تولدمه

به رامین هم نگفته ام میخوام ببینم خودش میدونه یا نه

بای


                             


بعد نوشت :

راستش الان ما تو شرایطی هستیم که نه تنها رامین بلکه خودم هم تولدم از یادم رفته بود

یه خواهر کوچکتر از خودم دارم که همیشه و هر سال بهم تبریک میگه حتی با یه پیامک

امروز هم مثل هر سال اولین و شاید آخرین نفری بود که تولدم رو بهم تبریک گفت 

راستش 3 روزه که مهدی  مریض شده و تا به حال بچم اینجوری مریض نشده بود

از روز یکشنبه لب به غذا نزده بود و تب و اسهال و استفراغ داشت ، دیروز صبح رامین هم که

رفته بود سر کار ، منم دیدم مهدی دیگه حالش اصلا خوب نیست ؛ آماده اش کردم و زنگیدم

به مادرشوهرم و با اون بردیمش بیمارستان ؛ دکتر بعد از معاینه 2 تا آمپول نوشت براش با چند

تا قرص دیگه ، بچم موقع آمپول زدن خیلی گریه کرد .

بعد دیگه برگشتیم ؛ اول رفتم مادر شوهر رو رسوندم خونشون بعد اومدیم خونمون 

مهدی هم خیلی بی حال بود خوابید ، طفلکی فقط ازم آب میخواست ، میگفت مامان آب خنک

از یخچال بده  ، غیر از آب چیز دیگه نمیخورد و اگه با زور بهش میدادم بالا میاورد

ساعت 7 مادر شوهر و پدر شوهرم هم اومدند

نیم ساعت  هم گذشت دیدیم حال مهدی اصلا خوب نیست چشماش هم گود شده بود

 زنگ زدیم مطب متخصص کودکان ، دکتر هنوز نرفته بود، مادر شوهرمینا موندن خونه

منو رامین هم مهدی رو بردیم پیش دکتر

دکتر  بعد از معاینه گفت بدنش خیلی خشک شده ، و تب هم داره

گفت من میفرستم بیمارستان بستریش کنند ، ما هم از دکتر خواهش کردیم که اگه میشه

بستریش نکنه و هر کاری هر چی لازمه بگه ما تو خونه خودمون مراقبش باشیم

اونم قبول کرد به شرطی که باید تمام گفته هاش رو تو خونه انجام بدیم و گفت اصلا نباید بهش آب بدیم

اما دو سه تا برگه هم داد دستمون که اگه یه وقت بازم استفراغ کرد حتما ببریمش بیمارستان 

اما خدا رو شکر استفراغش تموم شده اما اسهال اونم پی در پی هنوز هم هست

و خدا رو شکر که یکم پیش غذا هم خورد ؛ الان یکم حالش بهتر شده و خوابش برده

طفلکی ازم آب میخواست من هم با دستور پزشک بهش آب نمیدادم ؛ دو سه بار دیدم آرومکی رفته

آشپزخونه و میخواد آب برداره(دستش به لیوان هم نرسیده بود ، زیر سیگاری برداشته بود )

منم خیلی دلم براش سوخت یکم بهش آب دادم

رامین هم از صبح چند بار زنگ زده و حال مهدی رو پرسیده

با این اوضاع هم فکر نمیکنم کسی یاد تولد من بیافته حتی خودم هم از یادم رفته بود 

چه برسه به رامین که ازیه طرف مشغله کاریش زیاده و از یه طرف نگران مهدی ست

البته حال مهدی خوب بشه واسه من بهترین کادو روز تولده .

( نوشته شده : سه شنبه اول بهمن (ساعت  12 ظهر)


                                                    wavewavewave


از روز چهار شنبه تا جمعه


سلام

بچه ها دیر میام چون  با رامین یه سری مشکلات دارم ( مشکلات ریز )

اما از اون جایی که من خیلی حساس و زود رنجم دیگه ناراحت میشم و افسرده .

بابا یکی نیس رامین رو حالی کنه که این هستی متولد بهمن !! بگذریم

شنبه گذشته تصمیم گرفته بودیم که روز پنج شنبه  بریم خونه خواهر شوهرم 

روز سه شنبه  هم  یکم با رامین بحثمون شد و شب قهر

از اونجایی که میدونه من عاشق از خونه بیرون رفتنم و هر چه مسیر طولانیتر ؛ بهتر

بهم پیشنهاد داد که بیایید به جای فردا امروز بریم خونه خواهرم

منم زود قبول کردم ؛ و بهشون زنگ زدیم و گفتیم که اگه خونه اید و کاری ندارید ما میایم

خواهرش هم خوشحال شد و ما هم آماده شدیم و ساعت حدودا 2 حرکت کردیم

بین شهر اونا و ما یه شهری هست که مثلا قیمت های بازارش مناسبه

اما اصلا مناسب نبود ، فقط دو تا زیر شلوار واسه پسر بزرگم خریدم ، اونم نه به خاطر قیمتش 

به خاطر اینکه لازم داشت خریدم ، قیمت هاش بالاتر از شهر خودمون هم بود

بازم به راهمون ادامه دادیم و تقریبا بعد یه ساعت رسیدیم

گفتیم و خندیدیم ، یه خبر خوش هم شنیدیم ، خواهر شوهرم یه پسر ناتنی داره

که تازه عقد کرده بود

شب شد وخوابیدیم

فرداش روز پنج شنبه منو خواهر شوهرم و پسر بزرگم رفتیم بازار

رامینم با مهدی تو خونه موندند

اونجا  واسه مهدی یه دونه عروسک باب اسفنجی خریدم یه دونه هم ماشین

بعد برگشتیم خونه ساعت 1 شده بود

تا ساعت 2 نهارمون رو خوردیم و بعد راه افتادیم به طرف شهر خودمون 

تقریبا بیست دقیقه مونده بود که برسیم

شوهر خواهرم به رامین زنگ زد که بیایید باهم شام رو بریم خونه ع ( برادرم )

رامینم قبول کرد (شوهر خواهرم به داداشم هم زنگید ) دیگه رسدیم خونه

من نشستم پای سریالی که همیشه دنبالش میکنم

رامینم رفت تو اسکایپ با چند تا از همکاراش حرف زدند و بعد بازم آماده شدیم

و راه افتادیم به طرف روستا که نیم ساعت از شهرمون دوره ، خواهرمینا قبل از ما

رسیده بودند سه راهی شهرمون و منتظر ما بودنند که بقیه راه رو پشت سر هم بریم 

و ما هم رسیدیم و راه رو ادامه دادیم و رسیدیم خونه داداشم

اونجا هم تا ساعت 1 خیلی خوش گذشت

و ساعت 1 خداحافظی کردیم و برگشتیم

خواهرمینا هم قرار شد شب رو بیان خونه ما ؛ چون دیر وقت شده بود و تا شهر خودشون

یه ساعتی هم باید راه میرفتند

اما نیومدند چون یکی از دوقلوهاش تب کرده بود ؛ خواهرم گفت تو خونه خودمون بهتر

میتونم مراقبش باشم

شب ساعت 2 بود که خوابیدیم و اما امروز صبح که خواستم سرم رو از رو بالش بردارم

از درد یه جیغ کشیدم رامین با ترس پاشد که چی شده ، اما من اصلا نمیتونستم تکون بخورم

 شانه هام و گردنم خشک  خشک شده بودند ، و هنوزم همونجوریم و نمیتونم گردنم

رو راست نگه دارم و عین یه بچه ساکت و خجالتی سرم پایینه 

نمیدونم چرا اینجوری شدم ، دکتر هم نرفتم ؛ آخه بعضی وقتها ( به ندرت )اینجوری پیش میومد

و تا یه ساعتی برطرف میشد ؛ امروزم هر ساعت به امید اینکه بهتر میشم نشستم اما ....

صبح اگه حالم خوب شد میام بهتون سر میزن

ممنون که تا اینجا خوندید 

                                

                                                  wavewavewave




ادامه نوشته

قیافه شریک زندگی



سلام

بچه ها یه سوال دارم سوال

دلتون میخواد شریک زندگیتون چه قیافه ای  و با چه خصوصیاتی باشه ؟

همتون تو این نظرسنجی شرکت کنید

هم مجردها هم متاهل ها

هم خانم ها هم آقــایــون


اول خودم میخوام سوالمو ج بدم

دلم میخواست شوهرم خوشگل باشه که هست از خود راضی خوش تیپ باشه بازم هست

میخواستم یه ریش (سبیل ) داشت که ندارهخنده

قدش از من حداقل 10 سانت بلند باشه اما فقط 5 سانت از من بزرگتره ناراحت

دلم میخواست ازش فقط یکی دوسال کوچک بودم اما 8 سال ازش کوچکم

چاق هم که هست مثل خودم عینک هم که داره عینکرنگ چشاش هم الان نمیدونم

باید نگاش کنم بعدا بیام بگم مژهخیال باطل


                                             
                                                  بای بایبای بایبای بای


سر خوردن



سلام

بچه ها روز پنج شنبه رفته بودیم روستا 

تا رسیدیم دیدم خواهرم ( م ک )  هم قبل از ما اومده ، خوشحال شدم

بعد همگی باهم رفتیم مزار پدرم

بعد اومدیم خونه و نهار خوردیم و منو خواهرم رفتیم تا ظرفها رو بشوریم و از اونجایی

که همه شیر آبهاشون یخ بسته و فقط یه شیر آب اونم تو حیاط مونده خوب معلومه خیلی سرده

ما هم آب گرم کردیم و بردیم با اون ظرفها رو بشوریم

داشتیم ظرف ها رو تموم میکردیم که من سر خوردم رفتم درست توی حوض

تلاش کردم که پا شم خوردم به شیر آب ، خواهرم  هم از خنده دیگه نمیتونست حتی

حرفی بزنه ،منم که پا شدم دیگه از خنده داشتم اشک میریختم

بعدا ظرفا رو هم برداشتیم رفتیم تو اتاق به همه هم تعریف کردیم

بعدا از کمی نشستن هم رامین گفت که دیگه دیر میشه بریم

منم آماده شدمو برگشتیم خونه خودمون


                                        
                                                   wavewavewave



سلام


بچه ها به همتون سر میزنما

اما نمیتونم کامنتم رو ارسال کنم  و اینو نشونم میده (ورود نام نویسنده و متن نظر الزامی است)




دیدار

سلام

خوبینسوال

بچه ها دو روز پیش جمعه ؛ یکی از آشناهامون که خیلی وقته همدیگرو ندیده بودیم خنثی

تو خونه ی مادرشوهرمینا مهمون بودند ، مادر شوهرم ما رو هم دعوت کرد رفتیممژه

اونجا همدیگرو دیدیم و خیلی هم خوشحال شدیم بعد از احوال پرسی و بغل

بهم گفت : چقدر عوض شدی ، ناز و خوشگل شدی از خود راضیو آخرش گفت تپل شدیخیال باطل

گفتم خوب یه دفعه بگو چاق شدی دیگهعصبانی

گفت آخه تپلی بهت میاد و خیلی خوشگلتر شدی عینک

این بود که من دیگه اون روز خیلی لوس شدم زبان


                                                  wavewavewave




آدم و حوا




حوا جونم ، البته حالا که داری میخوری

نوش جونت ! ولی اونا که سالاد نیستند

اونا شورت کثیفای من هستند

 

 قهقهه    بچه ها من که خیلی خندیدم    قهقهه




سلام


 بچه ها حالم اصلا خوب نیست


لطفا درخواست رمز نفرمایید


ادامه نوشته

خجالتی

سلام

بچه ها الان که دارم  این مطلب رو مینویسم از خجالت دارم آب میشم

یکم پیش رامین با دوستش یا بهتره بگم همکارش آقای یونس از استانبول با اسکایپ

صحبت میکردند ، منم نشسته بودم کنار رامین داشتم ساکت حرف اون دو تا رو گوش میکردممتفکر 

نه من میدونستم که وب هم بازه نه رامین ، نگو که دوستش فقط منو میبینه و صدای

رامین رو داره خندهمنم روسری نداشتم حالا خدا رو شکر که فقط روسری نداشتم و بلوزم

هم یقه سه سانتی بود

حالا کی فهمیدیم که وب داره ؟

یونس برگشت گفت رامین سلام به ( ینگه ) همون زنداداش برسون ؛ رامینم جوابشو داد

اما من دوهزاریم افتاد که حتما داره منو میبینه ، چون تا حالا بهم سلام  نکرده بود

آروم پا شدم و خیلی با حالت نرمال و عادی به رامین گفتم سلام منو هم برسون و از

اتاق رفتم بیرون بعد از نیم ساعت رامین با کمی ناراحتی و با خنده صدام کرد و گفت

هستی یونس تو رو میدیده و منم وقتی داشتم خداحافظی میکردم متوجه شدم 

دیگه من خیلی ناراحت شدم  اما رامین همچین ناراحت هم نبود چون واسه اونا که بچه

استانبول هستند یه چیز عادی 

اما ناراحتی من چند تا علت داشت 

یک اینکه گناه کرده بودم  اما همچین زیاد واسه این موضوع ناراحت نبودم چون عمدی

نبوده و نمیدونستم و شایدم اصلا گناه نکرده ام

اما بیشتر ناراحتم چون موهامو صاف نکرده بودم و منو با حالت موهای وزوزی دیده و

شایدم از قیافم ترسیده به همین خاطر بهم سلام رسونده

از طرف دیگه هیچ آرایشی نداشتم بجز رژ پر رنگ ( از اون 24 ساعتیا )که ای کاش اونو

هم نداشتم چون رژ به تنهایی آدم و خوشگل نمیکنه که هیچ زشتتر هم میکنه

درست اینجوری بودم

هدفم از زدن رژ آرایش کردن نبود به خاطر لبم که خشک نباشن همیشه میزنم

الان که اینا رو اینجا نوشتم دلم خنک شد یکم به خودم اومدم و یه نفس راحت کشیدم



راستی رامین یکم پیش به مهندس زنگید و تبلتم رو پرسید اونم گفت درستش کرده ، رامین

هم رفته بیاره



                                                   



اینم آخه شانسه ما داریم ؟



سلام

خوبین  ؟

روز چهار شنبه خواهرمینا  شب ساعت 9 بود که داشتند میرفتند روستا

اول یه نفر رو تو شهر ما باید پیاده میکردند به همین خاطر یه سر هم به ما زدند که اگه ما هم

خواستیم بریم ؛

با ماشین اونا بریم که دیگه دوتا ماشین تو این سرما نبریم اما رامین گفت الان دیگه خیلی دیره

 و تا بریم و برگردیم ساعت 1 نصف شب میشه 

مهیار گفت پس بزارین من برم و موقع اومدن شما برگردم 

رامینم قبول کرد و مهیار زود آماده شد و با خواهرمینا رفت روستا 

ما هم روز پنج شنبه  رفتیم  روستا  خونه  مادرم  آخه داداشمینا از مشهد برگشته بودند

نهارمون رو خوردیم  ، مامان عروسمون بهشون زنگید که اگه کاری ندارین  میاییم اونجا

البته خبر داد تا اینا هم آمادگیش رو داشته باشن چون اونا یه گوسفند

با خودشون میاوردند ( واسه شام )

رامین بهم گفت تو هم آماده شو دیگه بریم تا دیر نشده ؛  هر چی کردیم نموند گفت باید

بریم بهونش هم این بود که آب خونمون یخ میبنده و باز نمیشه و برامون دردسر میشه

مادرمینا و داداشمینا هم خیلی اسرار کردند اما نموند ( من که میدونم از حسودیشه )

مهیار هم خیلی دلش میخواست بمونیم  اما رامین قبول نکرد

چیزی نگفتم و آماده شدیم و برگشتیم  خواهرام  و داداشام هم اونجا بودند  دیگه تا

شب یکم ناراحت بودم اما بیشتر به روی خودم نیاوردم

چند ساعتی با تبلتم بازی کردم و یه چیزایی ازش یاد گرفتم  رو امنیت سیستم کار کردم

و بخوبی همشو  یاد گرفتم خیلی هم آسون بودند  دیگه موقع خواب شده بود

  پین کدش رو که فعال کرده بودم موقع خوابیدن غیر فعالش کردم به خاطر رامین که نکنه

صبح زودتر از من بیدار بشه و وقتی بخواد تبلت رو باز کنه و نتونه یه وقت ناراحت نشه

فردا صبح بعد از صبحانه که مثلا خواستم بهشون نشون بدم که چقدر از تبلت یاد گرفتم

زود پینش رو فعال کردم و دادم دست رامین و با شوخی گفتم اگه میتونی و بلدی بازش کن

اونم یه نگاه بهم کرد و گفت نه بلد نیستم ببر نمیخوام بازش کنم منم بردم گذاشتم  روی میز

بعد از چایی خوردن و جمع جور کردن اومدم بازم بشینم با تبلت بازی کنم اما نشد

هر چی کردم نتونستم  تبلت رو روشنش کنم  خوب معلومه رمز میخواست منم رمزی

رو که داده بودم رو میزدم اما قبول نمیکرد  خیلی تلاش کردم اما نشد  و فقط مینویسه اشتباهه

اما اصلا امکان نداره که اشتباه باشه ، چون من با همون رمزم بود که پین رو فعال کردم

این وسط چی شده نمیدونم

تبلتم فعلا هم  همونجوری مونده  ،  رامین  به اون آقایی که ازش خریده بودیم زنگید

و ماجرا رو گفت ؛ اونم گفته که امروز عصر ببریم نگاه کنه ببینه چیکار میشه کرد

اما گفت توی تنضیماتش یه چیزی هست که نباید غیر فعال بشه اگه اونو غیر فعال کرده باشین

دیگه روشن کردنش سخته .

هر وقت نتیجه گرفتم خبرتون میکنم

راستی هوای شهرمون خیلی سرده ، یه سرمای واقعی  ؛ دو روزه که آب شهرمون یخ بسته

و هیچ کس آب نداره  واقعا سخته  .

از امروز صبح آب کوچه ما با فشار کم میاد از بقیه جاها خبر ندارم

یه مرد هفتاد ساله میگفت من تا الان که هفتاد سالمه اینجوری سرما ندیده بودم


واقعا آخه این شانسه ما داریم ؟ اون از اخلاق رامین ؛ اونم از تبلتم ؛ اینم از آب شهرمون



                                                 wavewavewave



کادو یلدای من و تولد پسرم

سلام

بچه ها این چند روز رو من واقعا دیگه سرم شلوغ بود

همه ممشتریا میگفتند باید پالتوم رو تا شب یلدا بدی

منم مجبور بودم تمومشون کنم

 الان دیگه سرم آرومتر شده و اومدم  خاطرات چند روزم رو بنویسم

اما تاریخشون یادم نیست ؛ از خاطره اولم شروع میکنم

تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول


رفتن داداشمینا به مشهد و عمل زنداداشم


داداش کوچکم که تازه ازدواج کرده با زنش راهی مشهد بودند و ما هم شب رو رفته بودیم خونه اونا

البته رامین نرفت و من با خواهرمینا رفته بودم و همزمان زن اون یکی داداشم  هم چشمش رو عمل کرده بود

قبل از شام خوردن رفتیم خونه اونا ( دو تا داداشام باهم همسایه هستند ) به زن داداشم سر زدیم و برگشتیم؛

بعد شام هم التماس دعا و خداحافظی کردیمو برگشتیم خونمون


بعد نوشت

امروز چهارشنبه داداشمینا ساعت 8 صبح رسیدند خونه .


تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول


تولد پسرم مهیار


روز بیست و هفتم آذر تولد پسرم مهیار بود ، هر چی سعی کردم قبل از تولدش بیام اینجا با حضور شماها یه جشن تولد بگیرم البته ساده ( خوب ایام محرمه ) اما نشد نتونستم وقت کنم ؛

همون روز ساعت 6 باهم رفتیم بیرون و مهیار رو بردیم گذاشتیم باشگاه و با رامین رفتیم کیک مهیار رو

که از قبل شفارش داده بودیم بیاریم از همونجا وسایل های شب یلدا رو هم خریدیم اما واسه مهیار نتونستیم چیزی بخریم چون کادویی که ما در نظر داشتیم براش بخریم مغازه هاش بسته شده بود فقط یکی باز بود که اونم نداشت  به همین خاطر قرار شد نقدی بهش بدیم که بره توی یکی از بانک ها که حساب نداره ،‌ حساب باز کنه

تا رسیدیم خونه ساعت یه رب به هشت مونده بود  و رامین باید میرفت دنبال مهیار اون رفت

منم زود کیک مهیار رو گذاشتم رو میز و شمع ها رو  روش گذاشتم ؛ البته ناگفته نمونه توی همه این کارها مهدی کوچولو هم کمکم میکرد اینکه سورپرایز بودن کار رو خرابش نکنه یه کمک بزرگی بود ، اما از حسودیش هی میومد کنارم و میگفت مامان مهیار بده کیکش هم بده تولدش هم بده ، اینم میگفت که اون تو رو دوست نداره  اندازه یه چراغ ماشین تو رو میخواد اما من تو رو اندازه یه دنیا دوس دارم تو هم مامان من باش و مامان اون نباش

( الهی از حسودیش نمیدونست چیکار کنه ؛  فداش بشم )

بالا خره ساعت 8  یه رب هم گذشته بود که رامین و مهیار اومدند ما هم شمع ها رو روشن و چراغا رو خاموش کردیم و وقتی مهیار اومد و متوجه شد دیگه از خوشحالی داشت میپرید رو هوا بعدش چند تا عکس انداختیمو  کیک رو نوش جان کردیم

پسرم 12 سالش رو تموم کرد و پا تو 13 سالگی گذاشت

تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول

فعلا که تا شب یلدا چیز دیگه ای یادم نمیاد  اما به نظرم یه چیزایی

رو از قلم انداختم


تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول

 شب یلدا و کادوی من


امسال با رامین تصمیم گرفتیم اگه کسی دعوتمون نکنه  مهمونی نریم و خونه خودمون بمونین

ساعت 2 ظهر خواهر شوهرم زنگید که مامانم میخواد شام درست کنه شما هم میایین یا فقط واسه خودمون

درست کنه ؟ گفتم دارین دعوت میکنین ؟اونم از مامانش پرسید و گفت نه فقط خواستیم بدونیم

منم گفتم نه تا دعوت نشیم جایی نمیریم بعد خداحافظی کردیم

ساعت حدودا 5 بود رامین رفت  به مامانش سر بزنه و برگرده

بعد از کمی زنگید که مهیار رو هم از مدرسه برداشته و من نگرانش نباشم

یه ساعتی گذشته بود که رامین بهم زنگید و گفت برات یه تبلت خریدم و رنگش تو مغازه فقط صورتیه

خوشت میاد یا نه ، منم که از خدامه زود گفتم آره ، اصلا صورتی بهترین رنگه !

خوب ماجرا از اینجا شروع میشه

رامین که میخواسته سورپرایزم کنه اما در نظر خودش با زنگ زدنش سورپرایز رو خرابش کرده

یه طرح جدید تو ذهنش و با دستیارش مهیار درست میکنند و قرار میزارن که بهم نفهمونند که تبلت رو واسه من خریده و اینجوری وانمود میکنند که واسه تولد مهیاره ؛ تا بعد از کمی یه دفعه سورپرایزم کنند

اومدند خونه منم که خیلی خوشحالم ؛ از شنیدن اینکه مال تو نیست و برای مهیار خریدیم خیلی ناراحت شدم واسه خودم اما به جای مهیار هم خوشحال شدم  اما ناراحتیم بیشتر بود آخه دلم شکسته شده بود ، از یه طرف هم مهیار برای اینکه من اصلا بویی از مالکیت تبلت نبرم خودش رو خیلی خوشحال وانمود میکرد میگفت این بهترین کادویست که تا الان واسه تولدم ازتون گرفتم ؛ خوب رامین هم همه اینا رو میبینه که مهیار چقدر خوشحال شده دیگه دلش نمیاد اونو بشکنه و در گوشش میگه مهیار اصلا این تبلت واقعا مال تو و من بعدا واسه مامانت میخرم

دیگه اونم به خوشحال بودنش ادامه میداد و منم به جای مهیار خوب خوشحال بودم اما از اینکه واسه یلدا کادویی رامین واسم نخریده بود ناراحت بودم

موقع شام خوردن رامین ناراحت بودنم رو میدید اما چیزی نمیگفت تا اینکه مهیار شامش رو خورد و تموم کرد رفت اتاقش و رامین شروع کرد به توضیح دادن و همه این گفته هامو بهم گفت و من خیلی بیشتر ناراحت شدم

واقعا خیلی ناراحت شدم ، تا اینکه گریه هم کردم ، گفتم تو چه جوری دلت اومد منو بشکنی

گفتم اصلا منو دوست نداشتی که نتونستی حتی کادویی که برام خریده بودی رو بهم بدی و

چند تا بدوبیراه دیگه ....

اومدم پیش مهیار و بهش گفتم تو چرا تو این بازی نقش اول رو به  خودت گرفتی ؟ میگه مامان تقصیر من نبود که اولش یه بازی بود و بعدا بابام گفت دیگه مال توست ، منم گفتم خوب تو نباید قبول میکردی بلکه باید اشتباه بابای گلت رو بهش میفهموندی نه اینکه این همه خوشحال میشدی

از رامین که دیگه قهر کرده بودم و اومده بودم به شماها سر میزدم

که دیدم هی رامین به مهیار میگه تو کردی اونم به اون میگه تو کردی

رفتم کنارشون میگم چیه چی شده ؟

میگن تبلت خراب شد ؛ گفتم چه خوب !

گفتم وقتی هدیه کسی رو به یکی دیگه داد آخرش همین میشه دیگه !

تبلت خاموش شده بود و دیگه روشن نمیشد

پدر و پسر خسته شدند و گذاشتنش کنار تا فردا ببرند همون مغازه ای که خریده اند

و منم یکم با رامین آشتی کردم به خاطر شب یلدا که واسه بچه ها خوش بگذره

تا ساعت یک و نیم بیدار بودیم و میگفتیمو میخندیدیم اما رامین قبل از اینکه هندونه بخوریم خوابش یرد و دیگه هر چی کردیم بیدار نشد

رامین فرداش تبلت رو برد مغازه چون خود طرف اونجا نبوده و فقط فروشنده اونجا بود مجبور شده بود تبلت رو بزاره اونجا تا هر وقت طرف خودش اومد رامینم بره که ببینند چرا اینجوری شده

تا اینکه امروز عصر رامین بیخبر از منو مهیار میره مغازه و تبلت رو درستش میکنند  ( چیزیش نبوده تنظیماتش رو بهم زده بودند ) رامین اومد خونه و مهیار رفت درو باز کرد

دیدم مهیار با حالت خوشحالی تبلت دستش اومد پیشم و گفت بابا میگه این مال مامانته برای تو هم بعدا میخرم 

همین لحظه رامین هم اومد  ازش پرسیدم تبلت رو تو میدی به من یا مهیار ؟

گفت  من میدم بهت چون واسه تو خریده بودم بعدا واسه مهیار هم میخرم ، منم خوشحال شدم ( اما بیشتر از این میتونستم خوشحال بشم که نشد )


                                                 
                                                wavewavewave