سلام بچه ها این چند روز رو من واقعا دیگه سرم شلوغ بود
همه ممشتریا میگفتند باید پالتوم رو تا شب یلدا بدی
منم مجبور بودم تمومشون کنم
الان دیگه سرم آرومتر شده و اومدم خاطرات چند روزم رو بنویسم
اما تاریخشون یادم نیست ؛ از خاطره اولم شروع میکنم

رفتن داداشمینا به مشهد و عمل زنداداشم
داداش کوچکم که تازه ازدواج کرده با زنش راهی مشهد بودند و ما هم شب رو رفته بودیم خونه اونا
البته رامین نرفت و من با خواهرمینا رفته بودم و همزمان زن اون یکی داداشم هم چشمش رو عمل کرده بود
قبل از شام خوردن رفتیم خونه اونا ( دو تا داداشام باهم همسایه هستند ) به زن داداشم سر زدیم و برگشتیم؛
بعد شام هم التماس دعا و خداحافظی کردیمو برگشتیم خونمون
بعد نوشت
امروز چهارشنبه داداشمینا ساعت 8 صبح رسیدند خونه .

تولد پسرم مهیار
روز بیست و هفتم آذر تولد پسرم مهیار بود ، هر چی سعی کردم قبل از تولدش بیام اینجا با حضور شماها یه جشن تولد بگیرم البته ساده ( خوب ایام محرمه ) اما نشد نتونستم وقت کنم ؛
همون روز ساعت 6 باهم رفتیم بیرون و مهیار رو بردیم گذاشتیم باشگاه و با رامین رفتیم کیک مهیار رو
که از قبل شفارش داده بودیم بیاریم از همونجا وسایل های شب یلدا رو هم خریدیم اما واسه مهیار نتونستیم چیزی بخریم چون کادویی که ما در نظر داشتیم براش بخریم مغازه هاش بسته شده بود فقط یکی باز بود که اونم نداشت به همین خاطر قرار شد نقدی بهش بدیم که بره توی یکی از بانک ها که حساب نداره ، حساب باز کنه
تا رسیدیم خونه ساعت یه رب به هشت مونده بود و رامین باید میرفت دنبال مهیار اون رفت
منم زود کیک مهیار رو گذاشتم رو میز و شمع ها رو روش گذاشتم ؛ البته ناگفته نمونه توی همه این کارها مهدی کوچولو هم کمکم میکرد اینکه سورپرایز بودن کار رو خرابش نکنه یه کمک بزرگی بود ، اما از حسودیش هی میومد کنارم و میگفت مامان مهیار بده کیکش هم بده تولدش هم بده ، اینم میگفت که اون تو رو دوست نداره اندازه یه چراغ ماشین تو رو میخواد اما من تو رو اندازه یه دنیا دوس دارم تو هم مامان من باش و مامان اون نباش
( الهی از حسودیش نمیدونست چیکار کنه ؛ فداش بشم )
بالا خره ساعت 8 یه رب هم گذشته بود که رامین و مهیار اومدند ما هم شمع ها رو روشن و چراغا رو خاموش کردیم و وقتی مهیار اومد و متوجه شد دیگه از خوشحالی داشت میپرید رو هوا بعدش چند تا عکس انداختیمو کیک رو نوش جان کردیم
پسرم 12 سالش رو تموم کرد و پا تو 13 سالگی گذاشت

فعلا که تا شب یلدا چیز دیگه ای یادم نمیاد اما به نظرم یه چیزایی
رو از قلم انداختم

شب یلدا و کادوی من
امسال با رامین تصمیم گرفتیم اگه کسی دعوتمون نکنه مهمونی نریم و خونه خودمون بمونین
ساعت 2 ظهر خواهر شوهرم زنگید که مامانم میخواد شام درست کنه شما هم میایین یا فقط واسه خودمون
درست کنه ؟ گفتم دارین دعوت میکنین ؟اونم از مامانش پرسید و گفت نه فقط خواستیم بدونیم
منم گفتم نه تا دعوت نشیم جایی نمیریم بعد خداحافظی کردیم
ساعت حدودا 5 بود رامین رفت به مامانش سر بزنه و برگرده
بعد از کمی زنگید که مهیار رو هم از مدرسه برداشته و من نگرانش نباشم
یه ساعتی گذشته بود که رامین بهم زنگید و گفت برات یه تبلت خریدم و رنگش تو مغازه فقط صورتیه
خوشت میاد یا نه ، منم که از خدامه زود گفتم آره ، اصلا صورتی بهترین رنگه !
خوب ماجرا از اینجا شروع میشه
رامین که میخواسته سورپرایزم کنه اما در نظر خودش با زنگ زدنش سورپرایز رو خرابش کرده
یه طرح جدید تو ذهنش و با دستیارش مهیار درست میکنند و قرار میزارن که بهم نفهمونند که تبلت رو واسه من خریده و اینجوری وانمود میکنند که واسه تولد مهیاره ؛ تا بعد از کمی یه دفعه سورپرایزم کنند
اومدند خونه منم که خیلی خوشحالم ؛ از شنیدن اینکه مال تو نیست و برای مهیار خریدیم خیلی ناراحت شدم واسه خودم اما به جای مهیار هم خوشحال شدم اما ناراحتیم بیشتر بود آخه دلم شکسته شده بود ، از یه طرف هم مهیار برای اینکه من اصلا بویی از مالکیت تبلت نبرم خودش رو خیلی خوشحال وانمود میکرد میگفت این بهترین کادویست که تا الان واسه تولدم ازتون گرفتم ؛ خوب رامین هم همه اینا رو میبینه که مهیار چقدر خوشحال شده دیگه دلش نمیاد اونو بشکنه و در گوشش میگه مهیار اصلا این تبلت واقعا مال تو و من بعدا واسه مامانت میخرم
دیگه اونم به خوشحال بودنش ادامه میداد و منم به جای مهیار خوب خوشحال بودم اما از اینکه واسه یلدا کادویی رامین واسم نخریده بود ناراحت بودم
موقع شام خوردن رامین ناراحت بودنم رو میدید اما چیزی نمیگفت تا اینکه مهیار شامش رو خورد و تموم کرد رفت اتاقش و رامین شروع کرد به توضیح دادن و همه این گفته هامو بهم گفت و من خیلی بیشتر ناراحت شدم
واقعا خیلی ناراحت شدم ، تا اینکه گریه هم کردم ، گفتم تو چه جوری دلت اومد منو بشکنی
گفتم اصلا منو دوست نداشتی که نتونستی حتی کادویی که برام خریده بودی رو بهم بدی و
چند تا بدوبیراه دیگه ....
اومدم پیش مهیار و بهش گفتم تو چرا تو این بازی نقش اول رو به خودت گرفتی ؟ میگه مامان تقصیر من نبود که اولش یه بازی بود و بعدا بابام گفت دیگه مال توست ، منم گفتم خوب تو نباید قبول میکردی بلکه باید اشتباه بابای گلت رو بهش میفهموندی نه اینکه این همه خوشحال میشدی
از رامین که دیگه قهر کرده بودم و اومده بودم به شماها سر میزدم
که دیدم هی رامین به مهیار میگه تو کردی اونم به اون میگه تو کردی
رفتم کنارشون میگم چیه چی شده ؟
میگن تبلت خراب شد ؛ گفتم چه خوب !
گفتم وقتی هدیه کسی رو به یکی دیگه داد آخرش همین میشه دیگه !
تبلت خاموش شده بود و دیگه روشن نمیشد
پدر و پسر خسته شدند و گذاشتنش کنار تا فردا ببرند همون مغازه ای که خریده اند
و منم یکم با رامین آشتی کردم به خاطر شب یلدا که واسه بچه ها خوش بگذره
تا ساعت یک و نیم بیدار بودیم و میگفتیمو میخندیدیم اما رامین قبل از اینکه هندونه بخوریم خوابش یرد و دیگه هر چی کردیم بیدار نشد
رامین فرداش تبلت رو برد مغازه چون خود طرف اونجا نبوده و فقط فروشنده اونجا بود مجبور شده بود تبلت رو بزاره اونجا تا هر وقت طرف خودش اومد رامینم بره که ببینند چرا اینجوری شده
تا اینکه امروز عصر رامین بیخبر از منو مهیار میره مغازه و تبلت رو درستش میکنند ( چیزیش نبوده تنظیماتش رو بهم زده بودند ) رامین اومد خونه و مهیار رفت درو باز کرد
دیدم مهیار با حالت خوشحالی تبلت دستش اومد پیشم و گفت بابا میگه این مال مامانته برای تو هم بعدا میخرم
همین لحظه رامین هم اومد ازش پرسیدم تبلت رو تو میدی به من یا مهیار ؟
گفت من میدم بهت چون واسه تو خریده بودم بعدا واسه مهیار هم میخرم ، منم خوشحال شدم ( اما بیشتر از این میتونستم خوشحال بشم که نشد )


