روز عید قربان و رفتن رامین به گرجستان
سلام ؛ سلامی گرمو تازه از تنور دراومده تقدیمتون
بچه ها میخوام خاطره یکی دو روز رو براتون تعریف کنم
روز عید قربان یه صبحانه خوشمزه خوردیم ؛ بعد آماده شدیم و رفتیم خونه مادر شوهرمینا
آخه خواهر شوهرم هم که نامزده ، خانواده نامزدش براش عیدی آورده بودند
همگی نهار رو دورهم بودیم
بچه ها تا عصر فکر کنم من 3 کیلویی چاق شدم اونقدر خوردم
آخه همه چیز خوشمزه و تا عصر بخور بخور بودش عصر مهمونای خواهر شوهرم رفتند
اما ما شام رو هم اونجا بودیم
شب برگشتیم خونمون و رامین هم قرار بود صبح بره گرجستان ( واسه کارش )
صبح پنج شنبه ساعت 4/5 رامین با دوستاش حرکت کردند و رفتند
روز خوبی بود تا اینکه شب شد ، مهدی ساعت 11 بود که گفت مامان خوابم میاد
منم رختشو انداختم و رفت خوابید نیم ساعت نگذشته بود که دیدم مهدی داره واسه خودش
تو خواب حرف میزنه ،تکون میخوره و یکم صدای گریه هم درمیاره رفتم کنارش دیدم رنگش شده
قرمز ؛ دستمو گذاشتم روش دیدم بچم داره از تب میسوزه ؛ زود زنگیدم خونه پدر شوهرم و
ماجرا رو گفتم ، و بهشون گفتم میل خودتونه یا من بیام یکی از شماها رو از خونه بردارم
بریم بیمارستان یا شما یکیتون بیایین آخه تنهایی نمیتونستم ببرمش ؛ پدر شوهرم گفت ما میام
منم زودی مهدی رو آماده کردم ، طول نکشید که پدر شوهر و مادر شوهرم رسیدند
ما هم که آماده بودیم زود رفتیم سوار ماشینشون شدیمو و رفتیم بیمارستان
دکتر براش آمپول نوشت با چند تا شربت
آمپولش رو همونجا زدیم
یکم گریه کرد و بعد گفت مامانی من که گریه نکردم من مرد شده ام دیگه
گفتم میدونم عزیزم برگشت گفت اگه باور نمیکنی آها اینم از موهای روی پاهام دیدی منم
بابا شده ام ؛ خیلی خندیدیم و باور کردیم که دیگه بابا شده .
آوردیم خونه بعد از کمی خوابید
مادرشوهرمینا هم گفتند اگه لازم میدونی یکی از ما پیشتون بمونیم منم که دیدم حال مهدی
رو به بهبودی ، گفتم نه مرسی و واقعا هم دستشون درد نکنه این همه زحمت کشیدند
اونا رفتند ، مهدی هم حالش یکم بهتر شد و خوابید
ما هم دیگه خوابیدیم ؛ امروز صبح هم رامین زنگ زد و باهم صحبت کردیم و گفت که امروز
برمیگردند و فردا انشااله میرسند .
![]()
![]()
![]()

