سلام بچه ها
خوبین شما ؟
میخوام خاطره چند روز رو خیلی کوتاه بنویسم
پنج شنبه گذشته شام رو رفته بودیم روستا خونه آداداشم
بعد شام هم رفتیم کنار مسجد عذاداری امام حسین
اونجا دو سه نفر برگشتند از زنداداشم میپرسند که عروس تازتونه ؟
زنداداشم هم میگه نه بابا این که خواهر شوهرمه باید شماها بشناسینش !
چی میشه کرد نمیشناسند دیگه !!!
فرداش روز جمعه هم صبح زود از خواب بیدار شدیم و بعد صبحانه زود
آماده شدیم و رفتیم مراسم عذاداری علی اصغر ؛ شام رو رفته بودیم خونه
جاریم تو شهر خودمون ؛ بعد شام هم رفتیم بیرون و کنار مسجد.
شنبه هم بعد شام با همسایمون که خیلی صمیمی هستیم رفتیم بیرون
شب یکشنبه مهدی هم در مراسم زنجیر زنی هیئت علی اصغر بودش
منم رفتم زنجیر زنیشو نگاه کردم البته مهدی تنها نبودا با داداشش مهیار رفته بود
دیروز هم خواهرمینا شام رو اومده بودند خونه ما بعد شام هم رفتیم بیرون
اونا خیلی دلشون میخواست زنجیرزنی شهر ما رو ببینند
بچه ها در این یه هفته آخر اتفاق مهمی که افتاده اینه که دو تا شهید آوردند
تو شهرمون ( یکیشون فکر کنم 7 روز پیش بود و یکیشون هم 3 روز پیش )
هر دوتاشونو دورادور میشناختم ؛ یکیشون سرباز بود
اون یکی هم نمیدونم مقامش چی بود اما فرد مهمی بود .
تو شهرمون هنوز هم عذاداریه


