ﭘﺴﺮ : ﻋﺸﻘﻢ ، ﯾﻪ ﻋﮑﺲ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﻭﺍﺳﻢ ﺑﻔﺮﺳﺖ !

ﺩﺧﺘﺮ : ﭼﺸﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﺤﺾ ﺍﺣﺘﯿﺎﻁ ﯾﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﻫﺮﺕ ﻭﺍﺳﻢ ﺑﻔﺮﺳﺖ !

( ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺳﯿﮕﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮐﻒ ﻣﺮﺗﺒﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﺯﺩ )

ﭘﺴﺮ : ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻌﻄﻠﯽ ﻋﮑﺲ ﺍﻭﻥ ﯾﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺭو واسه دختر فرستاد


( ﺷﯿﻄﻮﻥ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩ ﺑﻪ ﻣﺼﺮﻑ ﻣﻮﺍﺩ ﻣﺨﺪﺭ ﻭ ﺷﯿﺸﻪ )


ﺩﺧﺘﺮ : ﻭﺍﯼ ﻣﺮﺳﯽ ﻋﺰﯾﺰﻡ ... ﺍﻻﻥ ﻋﮑﺴﻤﻮ ﻭﺍﺳﺖ ﺍﯾﻤﯿﻞ میکنم !


و دختر ، عکس دوس دختر برادرشو فرستاد !


ﭘﺴﺮﮎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ شد و  ﻭﻗﺘﯽ ﺍﯾﻤﯿﻠﺸﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻋﮑﺲ ﺧﻮﺍﻫﺮﺷﻮ ﺩﯾﺪ !!!!!


ﻫﯿﭽﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ باعث شد


ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺑﺪﻩ ، ﺑﻌﺪﺍﺯﻇﻬﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﮐﻼﺱ ﺗﻘﻮﯾﺘﯽ ﻣﯿﺮﻩ !!!!!  هه هه





تو چه گفتی سهراب؟

تو چه گفتی سهراب؟

قایقی خواهم ساخت ...

با کدوم عمر دراز؟

نوح اگر کشتی ساخت، عمر خود را گذراند

با تبر روز و شبش، بر درختان افتاد

سالیان طول کشید، عاقبت اما ساخت

پس بگو ای سهراب ... شعر نو خواهم ساخت

بیخیال قایق ....

یا که میگفتی ....

تا شقایق هست زندگی باید کرد؟

این سخن یعنی چه؟

با شقایق باشی.... زندگی خواهی کرد

ورنه این شعرو سخن

یک خیال پوچ است

پس اگر میگفتی ...

تا شقایق هست، حسرتی باید خورد

جمله زیباتر میشد

تو ببخشم سهراب ...

که اگر در شعرت، نکته ای آوردم، انتقادی کردم

بخدا دلگیرم، از تمام دنیا، از خیال و رویا

بخدا دلگیرم، بخدا من سیرم، من جوانی پیرم

زندگی رویا نیست

زندگی پردرد است

زندگی نامرد است، زندگی نامرد است...

سالگرد ازدواجم




سلام

از روز یکشنبه میگم تا امروز

روز یکشنبه عصر همگی رفتیم بیرون رفتیم خونه خاله رامین یه میوه خورده بودیم که

تلفن رامین زنگید ، پدرش بود گفت که داییش فوت شده برگشتیم خونمون و شب رفتیم

به روستا خونه ی دایی پدرشوهرم

فرداش ( 21 بهمن ، درست سالگرد ازدواج من ) بازم صبح رفتیم روستا برای مراسم دفن

بعد برگشتیم ، یکی از دوستهای رامین از مکه برگشته بود و رامین نهار رو اونجا دعوت بود

رفت و عصر هم برگشت و منو هم برداشت بازم رفتیم روستا البته همراه با خواهر کوچک رامین

و شوهرش و جاریم ، بعد برگشتیم خواهر کوچک رامین که از شهر دیگه ای همراه با

نامزدش اومده بودند ؛ مادر رامین هم که دیگه خونه نبودند خواهرشینا اومدند خونه ما

خواهر بزرگ رامین هم بازم از شهر دیگه ای اومدند اونا هم اومدند خونه ی ما خوب منم

شام درست کردم همگی خونه ما بودند من جاریم رو هم شام دعوت کردم که شب

دور هم باشیم ؛ رامین موقع شام وقتی از بیرون اومد ، شیرینی خریده بود گفتم

شیرینی واسه چیه ، گفت خب برای سالگرد ازدواجمونه دیگه ؛ خیلی خوشحال شدم

شب خوبی بود ،  تقریبا ساعت 2 نصف شب رفتند خونه مادرشوهرم

فرداش روز سه شنبه همگی نهار خونه دایی پدرشوهرم دعوت بودیم (خدا رحمتش کنه )

پدر و مادر رامین صبح زود با سواری خودشون رفته بودند که قبل از طلوع آفتاب بروند

سرمزار داییش ،‌اما ما همگی مونده بودیم که نزدیک به ظهر بریم و فقط ما ماشین داشتیم

شوهر خواهر بزرگ رامین ماشینش رو داده بود دست پسرش و خواهر کوچکه هم که سواری

ندارند و همچنین داداشش هم سواری نداره

الان 8 نفریم و یه دونه ماشین ؛ داداش رامین زنگ زد و بهم گفت که ما با یه ماشین

دیگه ای میریم و شما بقیه رو برید بردارید ، بقیه و خود ما میشم 6 نفر

رامین ماشینو داد دست من و خودش رفت با یه ماشین دیقه ای به یه شهری نزدیک که

بعد از پلیس راهه و از اون به بعد مینتونستند دونفری جلو بشینند ، من با ماشین رفتم

دم در مادرشوهرمینا از اونجا دوتا خواهرای رامین همراه با شوهراشون سوار شدند البته

شوهر خواهر بزرگه نشست پشت فرمون تا اینکه بعد از پلیس راه رسیدیم همون شهری که

رامین اونجا پیاده شده بود ، رامین اونجا خودش نشست پشت فرمون و دو تا داماداشون

هم نشستند جلو فقط یکم رفته بودیم که از دور ماشین پلیس راه رو دیدیم

رامین زود داماد بزرگه رو از ماشین پیاده کرد و به راهمون ادامه دادیم ، اما برای اینکه

پلیس راه مشکوک نشه رامین کنار همونا ایستاد و اون یکی داماد رو فرستاد از تو مغازه

یه چیزی رو بهانه کنه و بخره ،‌ یهو دیدیم عاقا پلیس اومد کنارمون و از رامین مدارک خواست

رامین مدارک ها رو برده بود که ازش پرسیدند که اون عاقایی که پیاده داره میاد تو پیادش کردی؟

رامینم : نه

عاقا پپلیس : راستشو بگو

رامینم :  اگه راستشو بگم آخه مینویسی !!

پلیس :  نه راستشو بگی نمینویسم

رامین : آره من پیادش کردم

همزمان که پلیسو رامین داشتند بحث میکردند ، همون دامادی که پیاده شده بود

سوار ماشین شوهر خاله رامین شد و رفت ،‌ شوهر خاله رامین هم داشت میرفت

همون مجلس ختم که ما میرفتیم ، میبینید عاغا رو ، همه ما رو اینجا اسیر کرد

و خودش هم قبل از هممون راه افتاد ، اما خداییش خیلی خندیدیم

پلیس :چی میشد میومدی و رو راست بهم میگفتی که عاغا پلیس ببخش ما یه نفر اضافه

داریم و ما هم چیزی نمیگفتیم اما اینکارت خیلی بده

رامین : اگه اینکارو میکردم 60 تومان بهم مینوشتید

پلیس : الان هم مینویسم

رامین: پس چرا گفتی راستشو بگو نمینویسم

اونا هم به انصاف اومده و فقط 10 تومان نوشته بودند ، اینم یکی از اتفاق های اون روز بود

بالاخره رفتیم و عصر ساعت 5 برگشتیم البته ، نامزد دختر عموی رامین هم اونجا بود

موقع برگشتن جاریم و شوهرش و داماد بزرگشون سوار ماشین اون شدند و بقیه هم

با ما اومدیم ، اونا درست پشت سرمون میومدند تا اینکه رسیدیم شهرمون

و رامین هم برای خنده بیشتر هی تو شهر پیچید ؛  اونا هم درست پشت سرمون

دیگه داشتیم از خنده میترکیدیم

همگی اومدند خونه ما اینبار نامزد دختر عموی رامین و دخترعموش هم به جمعمون اضافه

شده بودند ؛ من بازم دست به کار شدمو شام درستیدم و ....

البته گفته باشم نامزد دختر عموی رامین قبل از اینکه با دختر عموی رامین نامزد بشن دوست

صمیمی رامین بود و هنوز هم هست.

از شیرینی سالگردمون آوردم پذیرایی کردم بعد چایی و .....

شب ساعت 12 پاشدند و رفتند و من موندم و یه دنیا کار

دو روزه که تا ساعت   4شب من خونه رو جمعو جور میکنم

و الان تازه خستگیم برطرف شده .


                                                      
                                               wavewavewave 




به قول یکی از بچه ها مدیونید اگه فکر کنید من اینا رو از جایی ربوده ام




 



وقتی یکی را دوست دارید ...

وقتی یکی را دوست دارید، آرزوھایتان آرزوھای اوست.

وقتی یکی را دوست دارید، به زندگی ھم عشق می ورزید.

وقتی یکی را دوست دارید، واژه تنھایی برایتان بی معناست.

وقتی یکی را دوست دارید، برای دیدن مجددش لحظه شماری می کنید.

وقتی یکی را دوست دارید، ناخودآگاه برایش احترام خاصی قائل ھستید.

وقتی یکی را دوست دارید، تحمل دوری اش برایتان سخت و دشوار است.

وقتی یکی را دوست دارید، ھر چیزی را که متعلق به اوست، دوست دارید.

وقتی یکی را دوست دارید، حتی تصور بدون او زیستن برایتان دشوار است.

وقتی یکی را دوست دارید، در کنار او که ھستید، احساس امنیت می کنید.

وقتی یکی را دوست دارید، به علایق او بیشتر از علایق خود اھمیت می دھید.

وقتی یکی را دوست دارید، حاضرید از خواسته ھای خود برای شادی او بگذرید.

وقتی یکی را دوست دارید، حاضرید برای خوشحالی اش دست به ھر کاری بزنید.

وقتی یکی را دوست دارید، حاضرید به ھر جایی بروید که فقط او در کنارتان باشد.

وقتی یکی را دوست دارید، زمانی که در کنارش راه می روید احساس غرور می کنید.

وقتی یکی را دوست دارید، حتی فکر کردن به او باعث شادی و آرامش تان می شود.

وقتی یکی را دوست دارید، با موفقیت و محبوبیت او شاد و احساس سربلندی می کنید.

وقتی یکی را دوست دارید، شیرین ترین لحظات عمرتان لحظاتی است که با او گذرانده اید.

وقتی یکی را دوست دارید، حتی با شنیدن صدایش، ضربان قلب خود را در سینه حس می کنید.

وقتی یکی را دوست دارید، او برای شما زیباترین و بھترین خواھد بود اگر چه در واقع چنین نباشد.

وقتی یکی را دوست دارید، تحمل سختی ھا برایتان آسان و دلخوشی ھای زندگی تان فراوان می شوند.

وقتی یکی را دوست دارید، به ھمه چیز امیدوارانه می نگرید و رسیدن به آرزوھای تان را آسان می شمارید.

وقتی یکی را دوست دارید، در مواقعی که به بن بست می رسید، با صحبت کردن با او به آرامش می رسید.

وقتی یکی را دوست دارید، شادی هایش برایتان زیباترین منظره دنیا و ناراحتی هایش برایتان سنگین ترین غم دنیاست

سالگرد ازدواج


سلام

بچه ها امروز جشن حنابندونه منو رامینه

فردا هم روز عروسیمون ( سالگرد ازدواجمون )



اگر جایی که در آن زندگی میکنی را دوست نداری


آن را عوض کن ؛ چون تو درخت نیستی ...!!




آخه نامردا این همه مطلبو نظرنمیدین؟؟؟؟!!!!

باشه نگه دارین توی موزه







کیف آلوماوالت

سلام


آخه یعنی چی سوال  مثلا میخواستم شوشو رو سورپرایز کنم که قبل از من

مامور پست سوپرایزش کرد عصبانی

برای رامین یه کیف آلوماوالت از اینترنت سفارش کرده بودم و میخواستم چند روز دیگه

که سالگرد ازدواجمون هست بهش هدیه بدملبخند

موقع سفارش دادن شماره تلفن پسرم رو نوشته بودم 

دیروز به شماره تلفن پسرم زنگ زدند و پسرم هم خونه نبود و چون شماره ناشناس بود متفکر

گوشی رو بردم دادم دست رامین و اونم ج داد خیال باطل

بهش گفتند که سفارشتون رسیده، رامین هم تعجب من  قهقهه

رامین بعد از قطع کردن ازم پرسید که چی سفارش دادی ؟ منم مجبور شدم همه چی

رو بهش بگم و اینجوری سورپرایزم لو رفت




دیروز مادرمینا رفته بودند ترکیه و شام رو هم مهمون من بودند 


                                                     wavewavewave



ای خدا


ای خدا چرا منو فراموش کردی ؟


ناشکر نیستم


اما چرا دنیا رو این همه برام سخت میگیری ؟




تولد پسر جاریم



سلام

روز پنج شنبه که خونه مادر شوهرم واسه شام دعوت بودیم خوشمزه

ازم خواستند که زودتر برم تا کمکشون کنم ، دسر و تزیین هم با من بوداز خود راضی

مهمونی به خوبی و خوشی گذشت و دیروز هم که تولد آرتین بودمژه

اونجا هم خوش گذشت  اما نه زیادخنثی

صمیمیت تو مهمونی تولد نبود و همه با حالت مغرور نشسته بودند عصبانی والا من که خاکیم یا

بهتره بگم زیرخاکیم آخه من زود با همه دخترخاله میشم از جو دیروز زیاد خوشم نیومدزبان

مادرینای جاریم از شهر دیگه ای اومده بودند و دوتا از داداشاش و پدرش هم بودند اما نمیتونستند

که بیان تو جمع خانم ها بشینند خیال باطل پدرش با پدر شوهرم رفتند خونه اونا  و داداشهاش با رامین

اومده بودند خونه ما ، رامین هم که اصلا پذیرایی بلد نیست اما با این حال و با کمک

پسر بزرگم تونسته بودند با یه چایی و میوه ازشون پذیرایی کننداز خود راضی

اما داشته باش ؛ رفتند از ظرف هایی که من واسه بیرون ( صحرا و کوه ) رفتن

گذاشتمشون استفاده کردند خنده اما زیاد هم مهم نیست چون مرد بودند و مثل خانم ها زیاد

به اینجور چیزا دقت نمیکنند خنثی

دیروز تو کارهای جاریم خیلی بهش کمک کردماوه و در مقابلش ازش انتظار یه تشکر رو داشتم

که نکرد و منم واسه اون همه محبتم خیلی ناراحت شدم کلافه و شاید درس بزرگی بود

که دیگه زیادی بهش محبت نکنم افسوس



بعد نوشت :


روز تولد ،  جاریم رمش رو داده بود بهم و گفته بود بندازمش رو گوشیم و فیلم بگیرم .

امروز ( شنبه) هم ساعت 10 جاریم بهم زنگ زد و گفت هستی هیچ فیلمی توی  رم نیست

بغیر از دو تا فیلم اونم دو دقیقه ای از مادرم و مهدی خودت ، گفت شاید رو گوشیت ذخیره

کردی ، منم گفتم باشه الان نگاه میکنم و بهت زنگ میزنم و قطع کردم ، اومدم گوشیمو نگاه

کردم ، اما هیچی نبود ، بهش زنگیدمو گفتم که تو گوشیم چیزی نیست ؛‌ خوب کمی ناراحت

بود ، اما جای این همه ناراحتی هم نبود چون فقط فیلم خودشو خواهرش بود که رقصیده

بودند و کمی هم فیلم بچه ها و فوت کردن شمع .

خودم خیلی ناراحت بودم چون به نظرم اون الان فکر میکنه که من عمدا فیلم نگرفته ام

آخه اخلاق اونو میدونم ، هیچ وقت منو دوس نداشته و نداره

من دیگه امروز اصلا حوصله نداشتم و خیلی ناراحت بودم و عذاب وجدان داشتم  و فقط

گوشیمو نگاه میکردمو و خداخدا میکردم که توی گوشیم ذخیره شده باشند اما نبود و تازه

دوهزاریم افتاد که به خاطر هنگ شدن دوربین گوشیم فیلمی که باید ذخیره میکردم

رو نکرده ام و بعد از هنگ شدن باتریش رو درآوردم و بعد گذاشتمش سرجاش و گوشیم

رو روشن کردم و به همین خاطر به طور خودکار هم ذخیره نشده بود

زود بهش زنگیدمو موضوع رو گفتم که دیگه اونم خیالش راحت بشه

حوصله شکلک هم ندارم


                                                wavewavewave


دیروز و امروز


سلام

دیروز رامین صبح ساعت 9 رسید خونه ؛ بعد صبحانشو خورد و خوابید

ساعت 2 بیدارش کردم نهار خوردیم بعد آماده شدیم بریم روستا

( به خاطر سالگرد پدرم )

اول یه سر رفتیم خونه داییش آخه پدر بزرگش رو عمل کرده بودند

بعد رفتیم روستا 

خواهرم (م ب ) که قبل از ما رفته بود همراه با زنداداشم حلوا پخته بودند

ساعت 4 هم همگی باهم رفتیم سر مزار پدرم و بعد برگشتیم خونه

و بعد از شام هم ؛ همه موندند ما اومدیم شهر خودمون آخه روستا

اینترنتشون قطع بود و ما ( رامین و من )  بدون اینترنت نتونستیم بمونیم

امروز هم صبح مادر رامین زنگید و واسه شام دعوتمون کرد

البته تنها ما نیستیم و این مهمونی به خاطر داماد جدید عموی رامینه

و فردا هم تولد پسر کوچولوی جاریمه که دعوتیم . 

بعدا درمورد مهمونی و تولد هم میام و میگم .


                                                  wavewavewave


سالگرد وفات پدرم


نهم بهمن چهارمین سالگرد پرواز پدر مهربانم

سالگرد یک روز تلخ که هنوز باورش نکردیم

پدرم تاج سرم بود





میخوام روز فوت پدرم رو بنویسم 

پدر عزیزم چند روزی بود که تو بیمارستان بستری بود 

بعد از ظهر بود که مادرمینا بهم زنگ زدند که هستی عمو  ( به پدرم عمو میگفتیم )

رو دارند اعزام میکنند تبریز

منو خواهرم که توی یه شهر نزدیک به مادرمینا بودیم زود رفتیم تا قبل از اعزام ببینیمش

رسیدیم درست در حالی که توی آمبولانس گذاشته بودنش

نگه داشتند منو خواهرم رفتیم کنارش

از ته دل بوسیدم و بغلش کردم ،‌ آخرین بغل و آخرین خداحافظیم بود

دستش رو گرفته بودم تو دستم و داشتم اشک میریختم

انگار میدونستم که دیگه برنمیگرده ،‌ اما اون داشت بهم لبخند میزد

دلداریم میداد که هستی چرا گریه میکنی من برمیگردم خونمون

اما تو نگاهش میدیدم که اونم داره با حسرت نگام میکنه و به روی خودش نمیاره که

داره برای همیشه میره 

دیگه دکترش بیشتر نزاشت کنارش باشیم و گفت باید راه بیافتند

دو روز بعد از اعزامش  (نهم بهمن 88 ) صبح ساعت 8 بود ما هم خواب بودیم

تلفنمون زنگ زد ، تا گوشی رو برداشتم ، صدای خواهرمو شنیدم که داشت

ناله میکرد و میگفت پدرم رفت

دیگه دنیا رو سرم خراب شده بود ،‌ هنوزم باورش برام خیلی سخته که نمیتونم ببینمش

بعضی وقتها دلم میخواد مثل همیشه بغلم میکرد و نوازشم میداد تا دلم آروم میشد

 پدرم یه پدر و یه مرد نمونه بود ، بخدا نمونه بود 

الان بیشتر وقتها هر جایی مثلا تو عید و اینا وقتی میبینم پدری داره دخترش رو بغل میکنه

خیلی ناراحت میشم و حسودی میکنم ،‌ نبود پدرم برام خیلی سخته    دل شکسته

این پست ، غمگینترین پست وبلاگم بود با ....... قطره اشکگریه گریه


              

                  خوشبختی یعنی قلب پدرت بتـپــد







دل تنگم و جز روی خوشت در نظرم نیست

در گیتی و افلاک به جز تو قمرم نیست

با عشق تو شب را به سحر گاه رسانم

بی لذت دیدار تو شب را سحرم نیست


رامین کمی پیش راه افتاد به طرف تهران 





سلام

ادامه پست قبلی

روزسه شنبه مهدی حالش کمی خوب شده بود اما بعدا بازم اسهالش بیشتر شد

تا جایی که تقریبا به 7 بار در ساعت رسید ، پسر بزرگم مدرسه بود و رامین هم رفت دنبالش

البته خودم ناخواسته مجبور شدم تولدم  رو  به پسرم بگم که اونم موقع برگشتن از مدرسه

به رامین میگه و باهم تصمیم میگیرند که ......

رسیدند خونه دیدند که خیلی ناراحتم ، آخه مهدی حالش خیلی بد بود دیگه از درد داشت

ناله میکرد ، من زود زنگ زدم به دکترش ، اونم گفت هر چه سریعتر برسونیدش بیمارستان

من خودم هم ساعت 8 میام بهش سر میزنم.

دیگه ما هم زود آماده شدیم و مهدی رو بردیم بیمارستان ‌،‌ بهش سرم زدند

بچم خیلی میترسید

دکتر اومد بعد از معاینه گفت دیگه هیچی ندید بهش بخوره  حتی آب

موقع شب مهدی خیلی اذیت میکرد و میگفت من اینجا نمیخوابم پاشو بریم خونمون

به زور خوابید

فرداش هم حدودا تا ساعت 10 خوابیده بود ،‌ آخه شب خواب راحتی نداشت

اما از وقتی که بیدار شد دیگه شروع کرده بود که گرسنمه ، خیلی اذیت میکرد 

دیگه تو بیمارستان تو دست هر کس هر چی میدید میگفت بدید به من

تا ساعت 3عصر تونستم با بازی کردن باهاش مشغولش کنم اما دیگه از اون به بعد

بیمارستان رو گذاشته بود رو سرش ؛ همسایمون که باهم خیلی صمیمی هستیم هم

اومده بودند به عیادتش موقع برگشتن بچشون رو که همسن مهدیست گذاشتند با مهدی موند

تو بیمارستان تا مهدی ما تنها نمونه 

مهدی از گرسنگی داد میزد و میگفت مامان شکمم دیگه مرد ، میگفت تو دوستم نداری حتی یه ذره

البته ناگفته نمونم که موقع نهار با یه قاشق چایخوری اونم سرخالی ماست دادم بهش

 منم دیگه تاب دیدن این وضع مهدی رو داشتم

ساعت 4 شده بود که یکی از پرستارها زنگ زد به دکتر و حال مهدی رو گفت اونوم گفت

که کم کم میتونید بهش غذا بدهید  کمی آوردیم بهش غذا دادیم خورد

یه جوری میخورد مثل اینکه بار اولش بود که داشت غذا میخورد ؛ شب تقریبا ساعت 8 بود

رامین موند بیمارستان پیش مهدی من برگشتم خونه و یه ساعتی استراحت کردم بعد

دوباره برگشتم بیمارستان

شب باز هم مهدی کمی اذیت کرد بعد خوابید اما من خودم هم خیلی خسته شده بودم

خودم هم کنار مهدی خوابیدم

روز پنج شنبه صبح دکتر بعد از معاینه ، گفت حال مهدی خوبه و مرخص

به مهدی گفتم که دیگه کم مونده بریم خونمون خیلی خوشحال شده بود

ساعت 12 بود که برگشته بودیم خونمون

اما من خودم خیلی خسته بودم و دیگه نمیتونستم کاری بکنم

پسر بزرگم یه چایی داد خوردم و بعد خوابیدم ، دیگه از مهدی خبر نداشتم که چی میخوره

و چیکار میکنه ، اما دکتر خیلی سفارش کرده بود که تو خونه باید مراقبش باشم

همینجوری با بیحالی موندم تا شب ساعت 8  ، دیدم این خستگی درست شدنی نیست

 با رامین رفتیم دارو خانه و موضوع رو به دکتر گفتم اونم دو تا آمپول بهم داد و گفت اگه اینا

رو بزنی و کمی استراحت کنی حالت خوب میشه

بعد از زدن آمپول ها کمی هم استراحت کردم و حالم خیلی خوب شده بود

رامین هم درست امروز (پنج شنبه )رفته واسه خودش یه لپ تاپ خریده بود و به دوستش

مهندس زنگ زده بود که بیاد خونه و لپ تابش رو کار بیاندازه ؛ مهندس هم ساعت

یازده و نیم زنگ زد و گفت داره میاد ، منم دیگه حالم خوب شده بود .

مهندس اومد ، از لپ تاپ رامین خوشش نیومد و گفت عوضش کنه

اما ثواب کار اینجا بود که برنامه های تبلت منو نصب کرد و الان من با تبلتم میتونم بیام و

به شما سر بزنم 

حال مهدی هم الان خیلی خوب شده و این کادو تولدمه .

ممنون از همتون که به فکرم بودید