سلام
ادامه پست قبلی
روزسه شنبه مهدی حالش کمی خوب شده بود اما بعدا بازم اسهالش بیشتر شد
تا جایی که تقریبا به 7 بار در ساعت رسید ، پسر بزرگم مدرسه بود و رامین هم رفت دنبالش
البته خودم ناخواسته مجبور شدم تولدم رو به پسرم بگم که اونم موقع برگشتن از مدرسه
به رامین میگه و باهم تصمیم میگیرند که ......
رسیدند خونه دیدند که خیلی ناراحتم ، آخه مهدی حالش خیلی بد بود دیگه از درد داشت
ناله میکرد ، من زود زنگ زدم به دکترش ، اونم گفت هر چه سریعتر برسونیدش بیمارستان
من خودم هم ساعت 8 میام بهش سر میزنم.
دیگه ما هم زود آماده شدیم و مهدی رو بردیم بیمارستان ، بهش سرم زدند
بچم خیلی میترسید
دکتر اومد بعد از معاینه گفت دیگه هیچی ندید بهش بخوره حتی آب
موقع شب مهدی خیلی اذیت میکرد و میگفت من اینجا نمیخوابم پاشو بریم خونمون
به زور خوابید
فرداش هم حدودا تا ساعت 10 خوابیده بود ، آخه شب خواب راحتی نداشت
اما از وقتی که بیدار شد دیگه شروع کرده بود که گرسنمه ، خیلی اذیت میکرد
دیگه تو بیمارستان تو دست هر کس هر چی میدید میگفت بدید به من
تا ساعت 3عصر تونستم با بازی کردن باهاش مشغولش کنم اما دیگه از اون به بعد
بیمارستان رو گذاشته بود رو سرش ؛ همسایمون که باهم خیلی صمیمی هستیم هم
اومده بودند به عیادتش موقع برگشتن بچشون رو که همسن مهدیست گذاشتند با مهدی موند
تو بیمارستان تا مهدی ما تنها نمونه
مهدی از گرسنگی داد میزد و میگفت مامان شکمم دیگه مرد ، میگفت تو دوستم نداری حتی یه ذره
البته ناگفته نمونم که موقع نهار با یه قاشق چایخوری اونم سرخالی ماست دادم بهش
منم دیگه تاب دیدن این وضع مهدی رو داشتم
ساعت 4 شده بود که یکی از پرستارها زنگ زد به دکتر و حال مهدی رو گفت اونوم گفت
که کم کم میتونید بهش غذا بدهید کمی آوردیم بهش غذا دادیم خورد
یه جوری میخورد مثل اینکه بار اولش بود که داشت غذا میخورد ؛ شب تقریبا ساعت 8 بود
رامین موند بیمارستان پیش مهدی من برگشتم خونه و یه ساعتی استراحت کردم بعد
دوباره برگشتم بیمارستان
شب باز هم مهدی کمی اذیت کرد بعد خوابید اما من خودم هم خیلی خسته شده بودم
خودم هم کنار مهدی خوابیدم
روز پنج شنبه صبح دکتر بعد از معاینه ، گفت حال مهدی خوبه و مرخص
به مهدی گفتم که دیگه کم مونده بریم خونمون خیلی خوشحال شده بود
ساعت 12 بود که برگشته بودیم خونمون
اما من خودم خیلی خسته بودم و دیگه نمیتونستم کاری بکنم
پسر بزرگم یه چایی داد خوردم و بعد خوابیدم ، دیگه از مهدی خبر نداشتم که چی میخوره
و چیکار میکنه ، اما دکتر خیلی سفارش کرده بود که تو خونه باید مراقبش باشم
همینجوری با بیحالی موندم تا شب ساعت 8 ، دیدم این خستگی درست شدنی نیست
با رامین رفتیم دارو خانه و موضوع رو به دکتر گفتم اونم دو تا آمپول بهم داد و گفت اگه اینا
رو بزنی و کمی استراحت کنی حالت خوب میشه
بعد از زدن آمپول ها کمی هم استراحت کردم و حالم خیلی خوب شده بود
رامین هم درست امروز (پنج شنبه )رفته واسه خودش یه لپ تاپ خریده بود و به دوستش
مهندس زنگ زده بود که بیاد خونه و لپ تابش رو کار بیاندازه ؛ مهندس هم ساعت
یازده و نیم زنگ زد و گفت داره میاد ، منم دیگه حالم خوب شده بود .
مهندس اومد ، از لپ تاپ رامین خوشش نیومد و گفت عوضش کنه
اما ثواب کار اینجا بود که برنامه های تبلت منو نصب کرد و الان من با تبلتم میتونم بیام و
به شما سر بزنم
حال مهدی هم الان خیلی خوب شده و این کادو تولدمه .
ممنون از همتون که به فکرم بودید