نهم بهمن چهارمین سالگرد پرواز پدر مهربانم

سالگرد یک روز تلخ که هنوز باورش نکردیم

پدرم تاج سرم بود





میخوام روز فوت پدرم رو بنویسم 

پدر عزیزم چند روزی بود که تو بیمارستان بستری بود 

بعد از ظهر بود که مادرمینا بهم زنگ زدند که هستی عمو  ( به پدرم عمو میگفتیم )

رو دارند اعزام میکنند تبریز

منو خواهرم که توی یه شهر نزدیک به مادرمینا بودیم زود رفتیم تا قبل از اعزام ببینیمش

رسیدیم درست در حالی که توی آمبولانس گذاشته بودنش

نگه داشتند منو خواهرم رفتیم کنارش

از ته دل بوسیدم و بغلش کردم ،‌ آخرین بغل و آخرین خداحافظیم بود

دستش رو گرفته بودم تو دستم و داشتم اشک میریختم

انگار میدونستم که دیگه برنمیگرده ،‌ اما اون داشت بهم لبخند میزد

دلداریم میداد که هستی چرا گریه میکنی من برمیگردم خونمون

اما تو نگاهش میدیدم که اونم داره با حسرت نگام میکنه و به روی خودش نمیاره که

داره برای همیشه میره 

دیگه دکترش بیشتر نزاشت کنارش باشیم و گفت باید راه بیافتند

دو روز بعد از اعزامش  (نهم بهمن 88 ) صبح ساعت 8 بود ما هم خواب بودیم

تلفنمون زنگ زد ، تا گوشی رو برداشتم ، صدای خواهرمو شنیدم که داشت

ناله میکرد و میگفت پدرم رفت

دیگه دنیا رو سرم خراب شده بود ،‌ هنوزم باورش برام خیلی سخته که نمیتونم ببینمش

بعضی وقتها دلم میخواد مثل همیشه بغلم میکرد و نوازشم میداد تا دلم آروم میشد

 پدرم یه پدر و یه مرد نمونه بود ، بخدا نمونه بود 

الان بیشتر وقتها هر جایی مثلا تو عید و اینا وقتی میبینم پدری داره دخترش رو بغل میکنه

خیلی ناراحت میشم و حسودی میکنم ،‌ نبود پدرم برام خیلی سخته    دل شکسته

این پست ، غمگینترین پست وبلاگم بود با ....... قطره اشکگریه گریه


              

                  خوشبختی یعنی قلب پدرت بتـپــد