سلام به همگی

بچه ها واقعا شرمنده که نمیتونم بهتون سر بزنم ؛ خیلی کار دارم

از یه طرف دارم خونه تکونی میکنم ، هم  دارم خیاطی میکنم هم باشگاه میرم

از یه طرف هم  خاله و شوهرخاله رامین که داشتند میرفتند مکه به همین خاطر روز دوشنبه

از عصر تو خونه ی اونا بودیم تا شب ساعت ده ، فرداش هم تا یه شهرستان دیگه ای که 2 ساعت

از ما فاصله داره رفتیم و بدرقشون کردیم ، تو اون شهر نهار رو رفتیم خونه خواهر رامین و عصر

هم رفتیم خونه مامان جاریم ؛ آخه جاریم هم اونجا بود و بچه ش هم یکم مریض بود به همین

خاطر رفتیم ، قرار بود جاری با ما برگرده خونشون اما تصمیمش عوض شد و برنگشت

هوا داشت دیگه تارک میشد ما راه افتادیم برگردیم

نصف راه رو اومده بودیم که گلاب روتون مهدی بالا آورد همه لباسام کثیف شد کم مونده بود

منم بالا بیارم ؛ پدر شوهرم کشید کنار و دیگه همه پیاده شدیم آب آوردند منو مهدی دستامونو

شستیم و منم مانتوم رو در آوردم و لباسهای مهدی رو هم عوضش کردم بعد بازم راه افتادیم

شب رسیدیم خونمون هوا خیلی خنک بود با کمک رامین آوردیم بخاریمون رو گذاشتیم

و روشنش کردیم خونه که یکم گرم شد حال هممون بهتر شده بود راستی رامین باما نرفته بودا

رامین کار داشت و باید میرفت شرکت .

امروز هم از اون روزهای تکراریه همیشگی بود لبخند


ممنونم که بهم سر میزنین و منو با خاطراتم تنها نمیزارین شماها دوستای واقعی من هستین

و منتظر نیستید که حتما من بایدبهتون کامنت بزارم و شما هم همین کار رو انجام بدین

یه دنیا دوستتون دارم قلب


                                                
                                                 wavewavewave