روزه مهیار
سلام به همگی ![]()
بچه ها دیروز مهیار هم روزه بود ؛ خیلی خسته شده بود
حوصله حرف زدن هم نداشت ، هر کی هم میخواست حرف بزنه ، زود اونو
نیش میزد و داد وفریاد میکرد که ساکت باشین ، پسر همسایمون که
دوست مهدی ست و اسمش هم مهدی هست دیروز از صبح خونه ما بود
این دو تا مهدی خوب داشتند با هم بازی میکردن آخه هم سن هم هستند
اما تا اینکه یه ذره صداشون بره بالا مهیار داد میزد سرشون که خفه شین
ساعت 12 ظهر بود به مهیار گفتم ، پسر گلم میشه روزتو هدیه کنی به
شادی روح بابابزرگت ، اونم قبول کرد گفتم چند تومن بدم بهت راضی میشی ؟؟
یکمی هم چونه زدیم ، بعد قرار شد روزشو با قیمت 3 هزار هدیه کنه به
بابا بزرگش بعد از توافق کردن میگه مامان الان من دیگه برم نهار بخورم ؟
میگم مگه تو روزه نیستی ؟ برگشته میگه روزه بودم اما حالا دیگه روزمو
فروختمش به بابا بزرگ دیگه !!
وای نمیدونید چقدر خندیدم ، بعد بهش فهموندم که چی به چیه ، اونم قانع شد .
عصر من داشتم افطاری تهیه میکردم مهیار هم اومد آشپزخونه ، منم میبینم
که چیکار میکنه اما منم مثل خودش از یادم رفته بود که روزست ، اومد
شیر آب رو باز کرد یه دل سیر خوردش بعد رفت اونور ، بعد دیدم یه جیغی کشید
و فریاد زد که مامان من آب خوردم ؛ گفتم آروم باش خوب از یادت رفته بود تو
که عمدا نخوردی ، خوشحال شد که روزه اش باطل نشده ، بعد میگم مهیار
حالا که تو آب میخوردی پس چرا آب سرد نخوردی و از شیر آب خوردی ؟
میگم اگه از یخچال میخوردی الان دلت خنکتر بودا !! میگه راس میگیا .
![]()
![]()