شنبه و یکشنبه
سلام
خوبین بچه ها ؟
میخوام خاطراتمو از روز اول هفته شروع کنم
شنبه رامین رفت به یه شهرستان دیگه ای به خاطر کارش
و ما هم یه روز نرمال و کمی غم انگیز رو داشتیم میگذروندیم ، ساعت دوروور 4 بود
به رامین زنگیدم ، اما صدای یه مرد دیگه ای بود زود گفتم ببخشید اشتباه شده و قطع کردم
دوباره شماره رو گرفتم ، بله بازم همون آقا بود ؛ بهش گفتم تلفن رامین دست شماست ؟
گفت آره خانم ،شما کی هستین ؟ گفتم من خانمش هستم میشه تلفن رو بدین بهش
طرف گفت خانم خوب شد زنگ زدید ، گفت شوهرت تلفنش رو اینجا جا گذاشته
گفتم اونجا کجاست ، میگه کنار خیابونه و من هندوانه میفروشم ، شوهرت هم با دوستش
اینجا یه هندوانه خوردند و گوشیش رو جا گذاشت و رفت ، بهش گفتم گوشی رو نگه دار
منم تلاش میکنم با دوستش تماس بگیرم و بهشون اطلاع بدم و ازش خداحافظی کردم
زنگیدم به خانم اون دوست رامین ، ازش شماره شوهرشو خواستم ، اونم شماره رو داد
اما گفت من الان نیم ساعته میخوام با شوهرم حرف بزنم اما گوشیش خاموشه
بله همانگونه که میگفت تلفن شوهرش خاموش بود و من نتونستم باهاشون حرف بزنم
بالاخره خیلی دیر وقت و نزدیک به افطار بود که رامین رسید خونه ، خوب خودش هم متوجه
گم شدن تلفنش شده بود . گفت زودی آماده بشین باهم بریم دنبال تلفنم ، میدونست که ما
هم خبر داریم ، خوب زنگ زده بود و طرف بهش گفته بود که به خانمت گفته ام
رفتیم بعد از یک و نیم ساعت رسیدیم همون جایی که اینا هندونه خورده بودند .
گوشی رو گرفتیمو برگشتیم .
روز یکشنبه حدودا ساعت 4 بود که خواهرم زنگید که ما داریم میاییم اونجا که با شما بریم
آبگرم ، منم گفتم باشه ، منو مهدی زود آماده شدیم و زنگ زدم به آموزشگاه زبان و بهشون گفتم
که مهیار رو بفرستید بیاد خونه ، بعد از کمی مهیار هم رسید و خیلی هم خوشحال شد که
داریم میریم آبگرم ؛ خواهرمینا هم رسیدند و همگی باهم رفتیم ، خلاصه خیلی خوش گذشت
نزدیک افطار بود که برگشتیم .
دیگه فرصت شام درست کردن رو هم نداشتیم ؛ رسیدیم خونه صفره باز کردم و هر چی برای
صبحانه تو یخچال بود ، آوردم برای شاممون ، اما چون همگی گرسنمون شده بود ، خیلی هم
بهمون چسبید .بعد از شام خواهرمینا برگشتند به شهر خودشون
از اون روز به این ور فعلا اتفاق خاصی نیافتاده
![]()
![]()
![]()
