سلام   البته مثل همیشه گرمو تازه از تنور دراومده تقدیمتون


دوستان عزیز می خوام از نگرانی درتون بیارم ، با دعای همه ی شما دلم


کمی آروم شده ، دیروز به کمک یک مشاوره توانستم کمی از اندوهم رو بکاهم


البته دعای شماها حتما اثرگذار بوده ، و خدای مهربان دلمو آروم کرده است


از همتون نهایت تشکر رو دارم که کنارم بودید و تنهام نگذاشتید .


تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول



چهار شنبه

بچه ها دیروز طرف صبح با یه مشاور کمی حرفیدیم و با کمک خدا


و دعای شماها و راهنماییهای مشاور تونستم کمی به آرامش برسم


دیروز ساعت 6 بازم رفتم آبگرم


واسه خودم خوش گذروندم، البته مهدی و مهیار رو هم با خودم

برده بودم ، مهیار در قسمت آقایون بود        ني ني شكلك


و اما مهدی که هنوز مرد محسوب نمیشه پیش ما بود


بیشتر از من به مهدی و مهیار خوش گذشت ، مهدی


خیلی خوشحال بود ، آخه دو روزه که پشت سر هم میرفت آبگرم


هوا کم کم تاریک میشد برگشتیم؛ شب رامین گفت که فردا میره تهران


و بعد از بستن قرار دادشون میره اصفهان .



          

تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول



پنج شنبه

صبح ما داشتیم صبحانه میخوردیم که مادر شوهرم زنگید و گفت بیایین امروز


رو بریم بیرون ، منم به رامین گفتم ، رامین گفت شما اگه میخوایین برین اما


من نمیتونم ،منم به مامانش گفتم که رامین نمیاد آخه قراره بره تهران


فقط منو بچه هاییم


ساعت 11 بود که بهم زنگیدند و گفتند آماده باشین که داریم میرسیم


اما ساعت دوازده رو هم میگذشت هنوز نیومده بودند ، نگو که ماشینشون خراب


شده بود ؛‌ بالاخره ساعت دوازده و نیم بود اومدند و ما هم سوار شدیم ، اول


مهدی رو سوارش کردم ؛ اما گریه کرد و گفت باید کنار شیشه باشه ، پیاده اش


کردم اول مهیار سوار شد بعد من و بعد مهدی ، وای وای  !!  نگو که


چهار انگشت مهدی لای دره و من نمیبینم ، با ضربه زیاد در ماشین رو بستم


 صدای جیغ مهدی به کجا ها که نرفت ، ما هم هنوز نمیدونیم که چرا جیغ میزنه


یه هو به دستش نگاه کردم که مونده لای در ، زودی درو باز کردم ، انگشتاش


کبود شده بود ، به سختی تونستم آرومش کنم ، با بستنی سرگرمش کردم


و فعلا هم نمیدونم که انگشتاش سالمند یا نه ، که البته انشااله سالم باشند .


بچه ها به این زودی خسته نشین ، ما تازه راه افتادیم  Smiley


یعنی تازه قصه داره شروع میشه


رفتیم نزدیک یه شهر دیگه ای زیر درختهای بلندی نشستیم


دوازده نفر بودیم ، خانواده برادر رامین و پدر و مادرش و خانواده عموی رامین


( البته خود عموش اونجا نبود زن عمو و بچه هاش بودند ) و منو بچه ها .


نهارمون رو انوجا خوردیم Food 3D emoticon رامین جاش خیلی خالی بود ، اینا چند تا  مرد


تا ساعت 4 هنوز نتونسته بودن یه چایی واسه ما آماده کنند ، اگه رامین اونجا


بود تا نیم ساعت ، اول از هر چیزی حتما یه چایی دم میکرد ، همه باهم داشتیم


والیبال و ( آراداوردی ) معادل فارسیش شاید ( وسطی ) باشد . بازی میکردیم


البته من زیاد والیبال بلد نیستم به همین خاطر فقط در آراداوردی شرکت میکردم


که با همون ضربه و توپ اول از پا میافتادم


با دختر عموی رامین رفتیم کمی کنار حوض بزرگی که اونجا بود نشستیم


در همین لحظه رامین بهم زنگید و گفت که داره راه میافته به طرف تهران


ساعت درست 6 بود ، رامین فردا صبح زود میرسه تهران  .


با دختر عموی رامین کمی حرفیدیم ، موضوع در مورد دوس پسرش بود 


 بعد از کمی دیدیم بچه ها صدامون میکنند که بیایین میریم پارک همون شهر


ما هم رفتیم


اگه خسته شدید برید و قهوه ای نوش جان کنید


و با حوصله کامل برگردید چون ما تازه داریم میریم پارک


رفتیم رسیدیم پارک ، اینجا به بچه ها بیشتر چسبید ، سوار هر چی دلشون


میخواست شدند   Smiley   Smiley     Smiley


و ما هم داشتیم اونا رو نگاه میکردیم


بعد از شاید 2 ساعت داشتیم برمیگشتیم ، که تصمیم گرفتیم در بین راه


هندونه بخوریم ، تقریبا تا شهر خودمون بیست دقیقه ای باقی مانده بود که نگه


داشتیم برای صرف هندوانه ، هوا هم کاملا تاریک شده بود ، در همون تاریکی


هندوانه رو هم میل کردیم Food 3D emoticonبازم راه افتادیم ؛ رسیدیم خونه ساعت 10


شده بود ؛ زودی زنگیدم رامین و احوالش رو پرسیدم و بعد خداحافظی کردم


راستی بچه ها این شکلک خیلی شبیه منه ، به همین خاطر آوردم


نشونتون بدم 


ببخشید بازم طولانی شد



                               
                                                 wavewavewave