سماور
سلام ؛ سلامی گرمو تازه مثل همیشه از تنور دراومده 
بچه ها امروز عصر میریم پاتختی دختر همسایمون
عروس و داماد باهم همسایه
دیوار به دیوار هم هستند
یکم عجله دارم اما خواستم یه خاطره شیرین و تلخ رو براتون تعریف کنم 
بچه ها یه روز مونده به عید فطر بود که پسرم مهیار بهم گیر داد که حتما سحری بیدارش کنم
و سحری بخوره و روز آخر ماهه مبارک رمضان رو روزه بگیره ؛ منم قبول کردم
و سحری بیدارش کردم غذاشو خورد منم خوابم میومد میرفتم بخوابم
چایی مهیار رو ریختم
و گفتم وقتی چایی خوردنت تموم شد و خواستی بری بخوابی حتما سماور رو خاموشش کن
صبح ساعت 10 که از خواب بیدار شدم
رفتم سماور رو روشن کنم دیدم یه بویی آشپزخونه رو
گرفته
دیدم بله سماورم سوخته
نمیدونین چقدر ناراحت شدم
داشتم رو سر همه جیغ
میکشیدم و عین مهدی گریه میکردم
بیچاره رامین نمی دونست طرف کی باشه من یا مهیار ؟
نزدیک به ظهر بود رامین دید که دیگه بدون سماور چایی خوردن سخته ، رفتیم بیرون 
و دویست و ده تومان دادیم و یه سماور نقلی خریدیم و برگشتیم
به خاطر سماور تازه
خوشحال بودم
اما بخاطر سوختن اون یکی سماورم هم ناراحت بودم
اون روز همینجوری ناراحت بودم
نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت
چراشم نمیدونم 
گیر دادم به رامین که بریم واسه من گوشواره بخریم
( برای سوراخ دوم گوشم ) بلاخره راضیش
کردم
و رفتیم بازار یه گوشواره خوشگل خریدم ؛ این بار دیگه خیلی خوشحال بودم سماورم
تازه شده بود و گوشواره هم خریده بودم
کاملا آماده بودم که فردا بشه و عید برسه
![]()
![]()
![]()