سلام
از روز یکشنبه میگم تا امروز
روز یکشنبه عصر همگی رفتیم بیرون رفتیم خونه خاله رامین یه میوه خورده بودیم که
تلفن رامین زنگید ، پدرش بود گفت که داییش فوت شده برگشتیم خونمون و شب رفتیم
به روستا خونه ی دایی پدرشوهرم
فرداش ( 21 بهمن ، درست سالگرد ازدواج من ) بازم صبح رفتیم روستا برای مراسم دفن
بعد برگشتیم ، یکی از دوستهای رامین از مکه برگشته بود و رامین نهار رو اونجا دعوت بود
رفت و عصر هم برگشت و منو هم برداشت بازم رفتیم روستا البته همراه با خواهر کوچک رامین
و شوهرش و جاریم ، بعد برگشتیم خواهر کوچک رامین که از شهر دیگه ای همراه با
نامزدش اومده بودند ؛ مادر رامین هم که دیگه خونه نبودند خواهرشینا اومدند خونه ما
خواهر بزرگ رامین هم بازم از شهر دیگه ای اومدند اونا هم اومدند خونه ی ما خوب منم
شام درست کردم همگی خونه ما بودند من جاریم رو هم شام دعوت کردم که شب
دور هم باشیم ؛ رامین موقع شام وقتی از بیرون اومد ، شیرینی خریده بود گفتم
شیرینی واسه چیه ، گفت خب برای سالگرد ازدواجمونه دیگه ؛ خیلی خوشحال شدم
شب خوبی بود ، تقریبا ساعت 2 نصف شب رفتند خونه مادرشوهرم
فرداش روز سه شنبه همگی نهار خونه دایی پدرشوهرم دعوت بودیم (خدا رحمتش کنه )
پدر و مادر رامین صبح زود با سواری خودشون رفته بودند که قبل از طلوع آفتاب بروند
سرمزار داییش ،اما ما همگی مونده بودیم که نزدیک به ظهر بریم و فقط ما ماشین داشتیم
شوهر خواهر بزرگ رامین ماشینش رو داده بود دست پسرش و خواهر کوچکه هم که سواری
ندارند و همچنین داداشش هم سواری نداره
الان 8 نفریم و یه دونه ماشین ؛ داداش رامین زنگ زد و بهم گفت که ما با یه ماشین
دیگه ای میریم و شما بقیه رو برید بردارید ، بقیه و خود ما میشم 6 نفر
رامین ماشینو داد دست من و خودش رفت با یه ماشین دیقه ای به یه شهری نزدیک که
بعد از پلیس راهه و از اون به بعد مینتونستند دونفری جلو بشینند ، من با ماشین رفتم
دم در مادرشوهرمینا از اونجا دوتا خواهرای رامین همراه با شوهراشون سوار شدند البته
شوهر خواهر بزرگه نشست پشت فرمون تا اینکه بعد از پلیس راه رسیدیم همون شهری که
رامین اونجا پیاده شده بود ، رامین اونجا خودش نشست پشت فرمون و دو تا داماداشون
هم نشستند جلو فقط یکم رفته بودیم که از دور ماشین پلیس راه رو دیدیم
رامین زود داماد بزرگه رو از ماشین پیاده کرد و به راهمون ادامه دادیم ، اما برای اینکه
پلیس راه مشکوک نشه رامین کنار همونا ایستاد و اون یکی داماد رو فرستاد از تو مغازه
یه چیزی رو بهانه کنه و بخره ، یهو دیدیم عاقا پلیس اومد کنارمون و از رامین مدارک خواست
رامین مدارک ها رو برده بود که ازش پرسیدند که اون عاقایی که پیاده داره میاد تو پیادش کردی؟
رامینم : نه
عاقا پپلیس : راستشو بگو
رامینم : اگه راستشو بگم آخه مینویسی !!
پلیس : نه راستشو بگی نمینویسم
رامین : آره من پیادش کردم
همزمان که پلیسو رامین داشتند بحث میکردند ، همون دامادی که پیاده شده بود
سوار ماشین شوهر خاله رامین شد و رفت ، شوهر خاله رامین هم داشت میرفت
همون مجلس ختم که ما میرفتیم ، میبینید عاغا رو ، همه ما رو اینجا اسیر کرد
و خودش هم قبل از هممون راه افتاد ، اما خداییش خیلی خندیدیم
پلیس :چی میشد میومدی و رو راست بهم میگفتی که عاغا پلیس ببخش ما یه نفر اضافه
داریم و ما هم چیزی نمیگفتیم اما اینکارت خیلی بده
رامین : اگه اینکارو میکردم 60 تومان بهم مینوشتید
پلیس : الان هم مینویسم
رامین: پس چرا گفتی راستشو بگو نمینویسم
اونا هم به انصاف اومده و فقط 10 تومان نوشته بودند ، اینم یکی از اتفاق های اون روز بود
بالاخره رفتیم و عصر ساعت 5 برگشتیم البته ، نامزد دختر عموی رامین هم اونجا بود
موقع برگشتن جاریم و شوهرش و داماد بزرگشون سوار ماشین اون شدند و بقیه هم
با ما اومدیم ، اونا درست پشت سرمون میومدند تا اینکه رسیدیم شهرمون
و رامین هم برای خنده بیشتر هی تو شهر پیچید ؛ اونا هم درست پشت سرمون
دیگه داشتیم از خنده میترکیدیم
همگی اومدند خونه ما اینبار نامزد دختر عموی رامین و دخترعموش هم به جمعمون اضافه
شده بودند ؛ من بازم دست به کار شدمو شام درستیدم و ....
البته گفته باشم نامزد دختر عموی رامین قبل از اینکه با دختر عموی رامین نامزد بشن دوست
صمیمی رامین بود و هنوز هم هست.
از شیرینی سالگردمون آوردم پذیرایی کردم بعد چایی و .....
شب ساعت 12 پاشدند و رفتند و من موندم و یه دنیا کار
دو روزه که تا ساعت 4شب من خونه رو جمعو جور میکنم
و الان تازه خستگیم برطرف شده .





به قول یکی از بچه ها مدیونید اگه فکر کنید من اینا رو از جایی ربوده ام